شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۵۹

تصاویر 92 شهیدتازه رسیده

خیلی گشته بودیم،نه پلاکی نه کارتی،چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. روی عقیق... نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام» تادستش نوشابه فانتا را دیدم، عصبانی شدم و گفتم تو دوباره برای من فانتا خریدی؟ چند بار بگم من پپسی می خورم. عباس خیلی آرام گفت: حالا نمی شود فانتا بخورید؟ گفتم چرا و اصرار کردم. گفت: کارخانه پپسی برای اسرائیل است. این جریان برای قبل از انقلاب و دوره دانشجویی مان در آمریکا بود.«جنگ شلیک گلوله نیست !!احساس مسئولیت است»یاد شهید عباس بابایی بخیر... گفت: اسکله چه خبر؟ گفتم: «منتظر شماست که بروید شهید شوید.» خندید ، چند قدم جلو رفت، برگشت نگاهی کرد و دوباره رفت. جسدش را که آوردند گریه ام گرفت. گفتم : من شوخی کردم.» تو چرا شهید شدی؟!     اینطوریام که میگی نیست ،اگه شهدا،اینا رو نمی طلبیدن نمیتونستن برن!!گفتم: ساده ای پسر! فرض کن ماها رو طلبیده باشن، ما که خواهی نخواهی داریم می ریم. جواب داد من دیگه نمیدونم، ولی اینو می دونم کسی که میخواد بره زیارت شهدا، حتما براش حواله شده وگرنه نمیشه! این گذشت تا اینکه نرسیده به خرم آباد اتوبوسپنچر شد، چند ساعت وقت برد تا عیبشو برطرف کردن، از قضای روزگار راننده شب، حالش به هم خورد و توی خرم آباد پیاده شد. راننده اصلی هم که خیلی خسته بود اتوبوسش رو کنار جاده زد و چهار پنج ساعت تمام خوابید! محل اسکان ما پادگان حمید بود.برنامه هم طوری بود که هر چندتا کاروان طبق برنامه با هم می رسیدن. و سه روز از مناطق بازدید می کردن و می رفتن. یعنی تو نوبتای سه روزه بازدید می کردن.ما صبح روز دوم به حمیدیه رسیدیم.صبحونه خورده و نخورده سوار اتوبوس شدیم.آخه یه روز که از دستمون رفته بود،گفتیم روز دوم رو از دست ندیم. به اهواز که رسیدیم اتوبوس خراب شد و تا ظهر معطل شدیم. راوی هم که پاسدار میان سالی بود و از حمیدیه با ما اومده بود گفت که دیگه دیر شده وبه بقیه نمی رسیم و بایست برگردیم حمیدیه توی راه برگشت بد جوری حالم گرفته بود. وقتی رسیدیم هیچکس توی  پادگان نبود. ماها بودیم و یک پادگان خالی !!!...     زمان بازرگان به من برچسپ چریک فدایی زدند. زمان بنی صدر برچسپ منافق!!هر قدمی که در راه خدا و بندگان مستضعف  او برداشتیم،برچسپ بارانمان کردند، حالا روزی ده برچسپ دشت می کنیم . اما عزیزان من! دلسرد نباشید؛ حاشا که بچه بسیجی میدان را خالی کند...یاد شهید همت فرمانده لشکر 27محمد رسول الله بخیر   مهدی شیشه سمت راست را پایین کشید. وحید گفت:«سلام اخوی.» مهدی گفت:« سلام. کجا می روی؟»-پادگان.- سوار شو.سه روز بعد،گرما گرم ظهر تابستان،وحید،بی حال و کلافه از گرما،در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.وحید گفت:« پدر آمرزیده،مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع می کنی؟ برو به رانندگی ات برس!.»وحید به دوستش، حسین گفت:«خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیک ببینم.»- خوب این که کاری ندارد،موقع نماز بیا ستاد لشکر.من آنجا هستم،می رویم و آقا مهدی را می بینی.هنوز به اتاق فرماندهی نرسیده بودند که چشم وحید به مهدی افتاد...وحید با خوشحالی جلو رفت و گفت:« سلام. تو اینجا چه کار می کنی؟ مثل اینکه راننده فرمانده لشکری؟ آره؟»حسین، رنگ پریده و هراسان، دست وحید را کشید او را گوشه ای برد و غرید:«وحید چرا اینطوری می کنی؟مگر تو او را نمی شناسی؟»- نه اما می دانم که راننده است.بنده خدا او آقا مهدی است فرمانده لشکر عاشورا...       بچه ها یکی یکی شهید می شدند، کار مصطفی شده بود سینه خیز رفتن میان مجروحان . آب می خواستند ،آب نبود.با یک کلمن آب برگشت میان بچه ها ، به شوق آب رساندن. صدای یاران بلند بود: یا ابا صالح المهدی ادرکنیآب مانده بود دست مصطفی . همه شهید، همه چاک چاک . علی نوری، منصور موحدی، محمود پهلوان نژاد .همه تک تیر انداز ،هرکدام برای خود یک گردان ، یک لشکر.ساعت 2بعداز ظهر ، اخبار به مردم گفت  که عملیات فرمانده کل قوا با انهدام نیروهای عراقی در شمال آبادان ، موفق بوده است . مردم خوشحال بودند از این پیروزی .ما گریه می کردیم !!!. شصت نفر از یاران مانده بودند زیر آفتاب داغ داغ . همه شهید همه چاک چاک !!!.(سید علی بنی لوحی-بوی باران- شهید مصطفی ردانی پور)آرامش اکنون ما مرهون ایثار  مردان مرد بوده وهست هنوزهم خیلی ها خیال شهادت دارند...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۱
علی حاضری

شهداء