۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۱۳
شهید علی تجلایی
خاطرات:انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ، می توانید بروید . » تا صبح نماز خواند و دعا کرد و صبح به سپاه رفت ...
سردار غلامعلی رشید :علی تجلایی اگر چه خیلی جوان بود ، ولی هر چه را که یاد گرفته بود و آموزش دیده بود ، مثل یک نظامی مسن و کارکشته و با تجربه به کار می بست . با آن سن کم ، تخصص ، فهم و مباحث او در طرح ریزی عملیاتها انسان را به شگفت وامی داشت . جلسه ای در دزفول بود که فرماندهان و سرداران قرارگاه ها و لشکرها در آن حضور داشتند . آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان مسئول و فرمانده عالی جنگ و سردار رضائی هم حضور داشتند . درباره عملیاتی بحث بود . همه حرف می زدند و هر کس گوشه ای از عملیات را تفسیر کرد ، ولی وقتی نوبت به علی تجلایی رسید ، بعد از دو دقیقه که حرف زد ، همه چشمها متوجه ایشان شد و به قدری جامع ، عملیات را تشریح کرد که همه احسنت و آفرین گفتند . تجزیه و تحلیل تجلایی در آن جلسه منجر به یک تصمیم ملی شد و در آن جلسه بود که ارزش نهفته ایشان برای ما آشکار شد . سردار رضایی و سردار صفوی و سایر فرماندهان لشکرها بسیار خوشحال شدند و در آنجا بود که همه به ارزش تجلایی پی بردند .امیر صفاری :خداوند دختری به او عنایت کرده بود . برای نماز صبح که بلند می شدیم ، می دیدیم لباسهایش را می شوید . کهنه های نوزاد را می شست و نمی گذاشت همسرش با وضع نقاهت بشوید . اغلب اوقات مدت خواب او را محاسبه می کردیم و می دیدیم بیشتر از دو یا دو و نیم ساعت نمی خوابد .امیر امیربیگی کرامت :در دوره دافـوس ، دانشجوی نمونه بود . در مسـائل ، بسـیار تیـز بود و خیلـی سریع مطالب را می گرفت . در منطقه هر چـه دیـده بـود در دانشکـده مطرح می کـرد و مدیریت خیلی خوبـی داشت .همسرشهید :به او گفتم محال است شما را بگذارند به جلو بروید . گفت : « این بار با اجازه بسیجی ها به عملیات می روم . » گفتم : حالا چرا لباسهای سوسنگرد را با خود می برید ؟ با لحن خاصی گفت : « می خواهم حالا که پیش خدا می روم بگویم ، خدایا اینها جای گلوله است . بالاخره ما هم در جبهه بوده ایم . »برادر شهید:با صدای گریهاش بیدار شدم. نیمه شب بود و فضای خانه لبریز از شمیم آسمانی گریههای علی. باران اشک توانایی حرف زدن را از او گرفته بود. اندک اندک صدای گریهاش آرامتر شد و در حالی که همچنان میلرزید، گفت: «خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه در آن است، با ماشین میروم ،در حالی که برگه مأموریت نداشتم و این مسأله نگرانم کرده بود. ناراحت بودم که چگونه این ماشین را بدون برگه مأموریت برگردانم. همان موقع احساس کردم حضرت سوار بر اسب سفیدی آمدند در حالی که، شال سبزی بر کمر بسته بودند و به من اشاره کردند که از ماشین پیاده شوم. از خوشحالی دیدار، متحیر مانده بودم که با اشاره دوباره حضرت پیاده شدم. برگه کاغذی به دستم دادند و فرمودند: «این برگه مأموریت شماست. میتوانید بروید.» من هم سوار ماشین شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علی صبح روز بعد راهی سپاه شد و وقتی از آنجا برگشت به او مأموریت داده بودند که، به عنوان فرمانده گردانهای شهید قاضی و شهید مدنی به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموریت به جبهه رفت.مشغول نظاره تمرین برادران بودیم که، از دور علی آقا را دیدیم. همه بچهها از دیدن او، روحیهای دیگر پیدا کرده بودند. آمده بود تا با بسیجیها در عملیات شرکت کند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حرکت کردیم. علی وارد خاکریز شد، بیامان میجنگید، مثل یک بسیجی ساده، قرار بود گردان سید الشهدا (ع) به کمکمان بیاید، اما از آنها خبری نشد. پس از مدتی، بیسیمچی گردان سیدالشهدا از راه رسید و گفت: «گردان نتوانست بیاید و تنها من توانستم از روستا عبور کنم.» خاکریز بعدی، حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعیت پشت آن بیاطلاع بودیم. تجلایی، برای بررسی موقعیت به آنجا رفت. وقتی به خاکریز رسید، برای دیدن منطقه، لحظهای برخاست. اما، همان دم، تیری به قلبش اصابت کرد و او بر زمین خاکریز آرام گرفت. با دست اشارهای کرد که هیچ یک از ما، معنای آن اشارت را درنیافتیم. شاید آب میخواست، اما هیچکس آبی به همراه نداشت.خودش گفته بود: قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی میرویم که تشنه لب، شهید شده است.علی، استوار بود و شجاع، روح خستگی ناپذیر و مقاوم او، هیچگاه از پای در نمیآمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نیروها، توانایی مقاومت و ایستادگی را از دست داده بودند. مشکلات فراوانی نیز از جمله نبودن تجهیزات و مهمات بر آنها فشار میآورد. تنها مقداری مهمات در خانههای سازمانی مانده بود که نیروهای پیاده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنین شرایطی، علی پشت فرمان وانت نیسان نشست. نیسان، لاستیک نداشت و با رینگ رانده میشد. چند دقیقه بعد، اثری از ماشین و تجلایی نبود. از بازگشتش ناامید بودیم که ماشین با سرعت زیاد، داخل خیابان پیچید. در نیسان باز شد و او با جسمی غرق به خون، بر زمین غلتید، در حالیکه با ماشین مهمات آمده بود. تجلایی در خانههای سازمانی، حدود 4 دقیقه به تنهایی، با نیروهای دشمن جنگیده و گلولهای به پای او اصابت کرده بود. وی را به مسجد بردیم و گلوله را بیرون آوردیم. خونریزی قطع نمیشد، اما او همچنان با کمک بچهها راه میرفت. با استواری جنگ را هدایت میکرد و میگفت: اگر در این لحظه، تیر حتی به جمجمهام هم بخورد، ناراحت نمیشوم.برگرفته از خاطرات همرزمان شهید:می گفتند : در پادگانی ، مربی تخریب ، مشغول آموزش پرتاب نارنجک بوده است . او بعد از ارائه توضیحات کافی درباره عمل و مسلح کردن و پرتاب نارنجک ، آن را به یکی از نیروهای آموزشی می دهد ، تا آموخته هایش را دوباره توضیح دهد . نیروی آموزشی ، نارنجک را در دست می گیرد و ناگهان ضامن آن را می کشد و در حالتی از اضطراب و وحشت ، نارنجک جنگی از دستش رها می شود و در حلقه نیروهای حاضر بر زمین می افتد و در پیش چشمان حیرت زده مربی و نیروهای آموزشی ، لحظه های فرصت انفجار به سرعت طی می شود، یک ثانیه ، دو ثانیه ، چهار ثانیه و ...انفجار حتمی است و انتشار مرگ و زخم با ترکشهای سوزان نارنجک حتمی تر . تا چند لحظه دیگر بوی خون فضا را پر خواهد کرد . مگر اینکه معجزه ای رخ دهد و نارنجک عمل نکند .پنج ثانیه ...ناگهان مربی فداکار ، بی تامل و چالاک به طرف نارنجک خیز بر می دارد و محکم بر روی نارنجک می خوابد . یا حسین . صدا در فضا می پیچد و با غرش انفجار در می آمیزد . تمام ترکشهای نارنجک ، با سینه پاره پاره مربی گره می خورد و تنها اوست که شهید می شود .شاید من هم می توانستم این کار را انجام دهم . اما دیگر فرصتی نمانده است و شاید ، تا بخواهم سرم را بلند کنم ، نارنجک منفجر خواهد شد وآن وقت ، نه تنها کاری انجام نخواهم داد ، بلکه کشته شدنم نیز حتمی خواهد بود . پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاک فشار می دهم، تا بلکه زیر زاویه عبور ترکشها قرار گیرم .اشهد ان لا اله الا ال...نه ... انفجاری در کار نیست . ثانیه های فرصت ، باید گذشته باشد . چنین می پندارم ، اما سرم را بلند نمی کنم .برخیزید .همه بر می خیزیم . نارنجک همچنان بر زمین افتاده است . علی رگبار، بالای سرمان ایستاده است همراه با مصطفی مولوی و سفید گری. علی می گوید : چاشنی این نارنجک برداشته شده بود و می خواستیم عکس العمل شما را ببینیم . به طرف نارنجک نخوابید و سعی کنید در فرصت باقی مانده تا انفجار ، نارنجک را برداشته و به طرفی پرتاب کنید .بعد از دقایقی ، نارنجکی دیگر در میان ما فرود آمد . اما دیگر دلهره و اضطرابی در کار نبود و یکی از برادران با سرعت تمام ، نارنجک را برداشت و به طرفی دیگر پرتاب کرد . صدای مهیب نارنجک در فضای «خاصبان» پیچید و با همان انفجار و ریزش ترکشها ، ترس و دلهره من و همه نیروهای آموزشی ، از انفجار و ترکش و خطر فرو ریخت . دیگر نارنجک برایم چیزی ترس آور و خطر ناک نبود و حتی احساس می کردم ، نارنجک چیزی دوست داشتنی است .روزی از روزهای بهمن 1358 بود . سراسر دشت را برف پوشانده بود و سوز سرمای زمستانی تا استخوان نفوذ می کرد . صفیر گلوله و صدای تجلایی، سکوت را شکست :غلت بزنید .دشت به صورت پله ای بود و غلت زدن در آن کاری به غایت مشکل . اما همه با صدای قاطع مربی بر زمین افتادیم . آنقدر غلت زدیم که دیگر از نفس افتادیم . غلت و سر گیجه و تهوع . اما اگر کسی می ایستاد و یا می خواست بلند شود ، رگبار گلوله زیر پایش را می شکافت و ناچار همچنان غلت می زد ، در این حین یکی از برادران در حالی که خیس عرق بود ، از راه رسید ، تجلایی پرسید :کجا بودی ؟رفته بودم حمام .از کی اجازه گرفته ای ؟از فرماندهی .مگر کلاس نداشتی ؟ باید از من اجازه می گرفتی ، حالا دراز بکش غلت بزن .بعد به ما گفت : سریع بدوید . دویدیم و گودالی را که حدود 3 متر طول آن بود ، نشانمان داد ، ابتدا رگباری زد و گفت : بپرید ! پریدیم و بعضی از برادران افتادند و دست و پایشان خراش برداشت . در این حین فردی که از حمام آمده بود و غلت می زد ، از هوش رفت .آن روز ، روز هشتم آموزش ما بود . اما آموزش ما چندان تفاوتی با میدان جنگ نداشت ، من بیشتر از آن در ارتش با تکاوران دریایی آموزش دیده بودم . اما آموزشی که زیر نظر تجلایی طی می شد . به راستی طاقت سوز و سنگین بود . لذا وقتی آن برادر در اثر غلت زدن از هوش رفت ، تعدادی از برادران به شیوه آموزشی او اعتراض کردند و حتی بعضی ها با استدلال به آیات و احادیث سعی می کردند، شیوه آموزشی او را زیر سوال ببرند و نتیجه می گرفتند که این نحوه آموزش درست نیست . در این مورد ما با برادری که آموزش عقیدتی می داد ، صحبت کردیم و ایشان با استناد به احادیث و اینکه مومن باید خود را برای جنگ و جهاد آماده کند ، قضیه را توجیه کرد . نکته جالب این که، تجلایی هرگز به واسطه اعتراض ها ، شیوه آموزشی خود را تردید نکرد . در حالی که مثلا، اگر تعدادی دانشجو ، در موردی به استاد خود اعتراض کنند ، اغلب استاد سعی می کند تا در آن مورد تجدید نظر کند . اما تجلایی به شیوه آموزشی خود اعتماد و اطمینان داشت و می گفت : من در عمر خود ، پانزده روز آموزش دیده ام . فردی به نام «محسن چریک» به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون من می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را با جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم .استاد آموزشی تجلایی ، محسن چریک بود و تجلایی با آموزشهای او ، به یک مربی آبدیده و کارا مبدل شده بود . «محسن چریک» در آن زمان ، در تبریز شهرت و آوازه یافته بود . وی از کسانی بود ، که در جنوب لبنان علیه اسرائیلی ها جنگیده بود و یک چریک کار کشته بود . وی با بازگشت امام به وطن ، همراه با هواپیمای دومی که داماد و افراد خانواده امام را با خود داشت ، وارد کشور شد و از بدو ورود ، در سپاه پاسداران ، مشغول آموزش عملیات چریکی شد و با استفاده از تجربیاتی که کسب کرده بود ، به تعلیم برادران سپاهی همت گماشت و از ویژه گی های او اینکه در کارش به شدت سختگیر بود و تجلایی به دقت ، سبک آموزشی او را پیاده می کرد و آموزشهای شش ماهه و نه ماهه را طی پانزده روز، به نیروهایش تعلیم می داد .شیوه آموزشی تجلایی چنین بود ، او می خواست نیروهایش با تمام وجود خطر را لمس کنند و در مواجهه با آن ، گستاخ و دلیر باشند ، نه گریزان و زمینگیر .نیروها زمینگیر شده بودند ، کانالی که باید از آن عبور می کردیم ، پر بود از خار بن های درشت . می بایست نیروها به صورت خزیده و سینه خیز از کانال رد شوند و در این حال ، خارهای تیز و درشت جای جای بدن را می شکافت و هر کس که از آن کانال عبور می کرد ، علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان ، بایستی سه چهار ساعت را صرف درآوردن خارهای تیز از بدنش می کرد .نیروها به سختی و کندی خود را به جلو می کشیدند و هر کس که درنگ می کرد ، رگبار گلوله های علی ، در کنار سر و صورتش به زمین می نشست . در این حال علی پیوسته رگبار می زد . این رگبارها در نیروی آموزشی یک حالت حاص روانی ایجاد می کند ، که احساس می کند ، واقعا در متن میدان جنگ قرار دارد و در این حال ، نه تنها خارهای درشت و تیز را احساس نمی کند ، بلکه به سرعت عمل خود می افزاید . در همان حال که نیروها در زیر رگبار گلوله خود را جلو می کشند ، ناگهان دیدم حال علی متغیر شده است ، انگار دستهایش سست شده بود و توان بالا آمدن نداشت و چشمانش را به زمین دوخته بود .اولین بار بود که مربی پر شور و سختگیر را در چنین حالی مشاهده می کردم .با تعجب پرسیدم : علی ، چه خبر ؟گفت : پدر من اینجا و در میان نیروهاست و من وقتی او را اینگونه سینه خیز بر روی خاک و خار می بینم ، ناراحت می شوم و هر گاه سرش را بلند می کند و چشمم به چشمش می افتد ، عاطفه فرزندی و پدری ، دست و پایم را سست می کند .بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ، گفت : من به پادگان می روم، تو مشغول کار خود باش و نیروها را سینه خیز تا کنار جاده بیاور ...علی آهسته به سمت پادگان سرازیر شد و وقتی سر برگرداندم ، در میان نیروهای جوان ، مرد میانسالی را دیدم که از میان انبوه خارها سینه خیز می شد . او حاج مقصود تجلایی ، پدر علی بود که بعد ها به چریک پیر معروف شد .مسابقه کشتی در پادگان برگزار شد و اکنون نوبت جاج مقصود بود که به میدان بیاید . حریف او ، جوانی بود رشید و ورزیده، که گویی چندان علاقه ای به کشتی گرفتن با پدرش نداشت ، اما چریک پیر با چهره ای گشاده ولی متبسم، آماده کشتی بود .بچه ها چریک پیر را با صدا و صلوات تشویق می کردند . حریف جوان می خواست کشتی را واگذار کند . اما پدر حاضر نبود بدون کشتی از تشک خارج شود و بالاخره پیر و جوان در هم آمیختند و کشتی آغاز شد و دقایقی در میان هلهله و هیجان ادامه یافت . همه منتظر بودند که چریک پیر کشتی را به حریف جوان وانهد ، اما ناگهان پیش چشمان حیرت زده تماشاگران ، چریک پیر ، پای حریف جوان را پیچید و پشتش را به خاک مالید . الهم صل علی محمد و ...صدای صلوات بچه ها در فضای پادگان پیچید و جوان با وقار و متانت ، و چریک پیر ، همچنان با چهره تای متبسم از تشک خارج شد .حاج مقصود بعد ها نقل می کرد : دوستان علی از عمد ، برنامه مسابقه کشتی را طوری تنظیم کرده بودند ، که من با پسرم علی کشتی بگیرم. وقتی با او کشتی گرفتم ، چندین بار گفت: بابا ، من خجالت می کشم ، پای مرا بگیر . عاقبت من هم به حرف او گوش دادم و پایش را گرفتم و او خود را به زمین زد . به این ترتیب کشتی را بردم !آسمان، غرق ستاره های سربی بود و شب مثل روز روشن . ساعتی پیش ، عملیات شروع شده بود و صدای مهیب انفجار و رگبار مسلسل ها از هر طرف به گوش می رسید وصیت نامه: بسم الله الرحمن الرحیمای امام ، ای رهبر امت ، و ای پدر روحانی که با بیان خود نفوس طاغوتی ما را تزکیه نمودی ، بدان ، تا آخرین قطره خونی که در بدن دارم و تا آخرین دم حیاتم ، مقلد و مأموم تو هستم . به خدا سوگند، یک لحظه از این عهد و پیمانی که با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرین قطره خونی که از بدنم بیرون ریزد ، نقش « خمینی رهبر » خواهد بست . زیرا که من این وفاداری را از مکتب کربلا, از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموخته ام و عینیت این وفاداری را از سیدمان و مولایم شهید آیت الله بهشتی آموخته ام ... .پدر و مادر عزیزم که غم و اندوه شهادت برادرم مهدی از دل شما بیرون نرفته ، مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شوید و هر چه گریه می کنید ، گریه بر مصیبتهـای سرور شهیـدان و اهل بیت او بکنید ... . خوشحال باشید که در سایه برنامه های تربیتی اسلام ، توانستید فرزندانی را در خط ولایت و امامت بپرورانید ... نه تنها برای مهدی و من و دیگر شهیدان گریه نکنید ، بلکه گور و مزار ما را هم جستجو مکنید . به این بیاندیشید که ما برای چه شهید شدیم و چه راهی را برای رسیدن به مقصود و معبود خود برگزیدیم ... . دعا کنید که خداوند متعال از گناهانم درگذرد .همسرم ! می دانم پس از من بایستی مشکلات زیادی را در تربیت و بزرگ کردن فرزندان بدون پدر متحمل گردی ... بشارت بزرگی است برای شما که خداوند رحمان - اگر توفیق شهادت نصیب این بنده گناهکار بنماید - آنچنان که وعده فرموده ، سرپرست اصلی شما خواهد بود که این نعمت و رحمت ، شامل کمتر خانواده ای می شود ... . شکرانه این نعمت ، صبر و استقامت در برابر مشکلات و عبودیت کامل به درگاه خداوند متعال می باشد . به جامعه نشان بده که چگونه می توان در عمل ، پیرو حضرت فاطمه زهرا (س) و دخترش زینب (س) بود و هم مادری خوب بود و هم پیام رسانی آتشین که پیامش تاریخ بشریت را تکان دهد .دخترم می دانم که حالا کوچکی و مرا به یاد نمی آوری ولیکن دخترم ، وقتی که بزرگ شوی حتماً جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود . بدان که پدرت یک پاسدار بود و تو نیز باید پاسدار خون پدرت باشی .دخترم ! می دانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است ولیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند . حتی پیامبر اسلام نیز یتیم بزرگ شد . دخترم ! هر وقت دلت گرفت ، زیارت عاشورا را بخوان و مصیبتهای سرور شهیدان تاریخ ، حسین (ع) را بنگر و اندیشه کن ... . امیدوارم که در آینده وارث شایسته ای برای پدرت باشی . پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر .برادران پاسدار امیدوارم با بزرگواری خودتان این بنده ذلیل خدا را عفو وحلال کنید. سفارشـی چنـد از مولایمـان علـی (ع) بـرای شمـا دارم ، باشـد کـه راهنمـای شمـا باشـد در امـر پاسداریتـان .- در همه حال پرهیزگار باشید و خدا را ناظر بر اعمال خود بدانید .- یاور ستمدیدگان و مستمندان جامعه و یاور تمامی مستضعفین باشید . مبادا یتیمان و فرزندان شهدا را فراموش کنید.- در راه تحقق اهداف این انقلاب آزادی بخش ، از جان و مال خود دریغ نکنید .- سلسله مراتب و اطاعت از مسئولان را با توجه به اصل ولایت رعایت کنید .- در هر زمان و هر مکان ، با دست و زبان و عمل ، امر به معروف و نهی از منکر کنید . برادران مسئـول اگر به طـور مستمـر در جهت پیشبـرد اهداف انقلاب ، شبـانه روز فعالیت می کنید ، عدالت در کارهایتان و تصمیم گیریهایتان به عنوان یک مرز ایمان داشته باشید. اگر این مرز شکسته شـود و پای انسان به آن طرف مرز برسد ، دیگر حـد و قانونـی را برای خـود نمی شناسد. عدالت را فدای مصلحت نکنید . پرحوصله باشید و در برآوردن حاجات و نیازهای زیردستان بکوشید . در قلب خود ، مهربانی و لطف به مردم را بیدار کنید . طوری رفتار نکنید که از شما کراهت داشته باشند. موفقیت شما را در جهاد درونی و جهاد آزادیبخش از خداوند متعال خواهانم . رفتن به جبهه ها و دفاع از کیان اسلام و قرآن ، برای مردان خدا تکلیف و امتحان بزرگی محسوب می شود . زیرا جبهه آزمایشگاه مردان خداست ... برای این آزمایش ، بایستی از تمام وابستگی مادی و غیر خدا گسست و عاشقانه به سوی خدا شتافت .از بدو انقلاب ، رسیدن به لقاءالله و ریخته شدن خونم در پای درخت اسلام برایم اصل بوده و هست . جبهه آسان ترین و نزدیک ترین صراط برای رسیدن به این اهداف است . همه وقتی فهمیده اند که می خواهم به عنوان تک تیرانداز در عملیات شرکت کنم ، مرا نصیحت می کنند و مشکلات زندگی و فرزندانم را به من گوشزد می کنند و سعی می کنند ، تجربه ام و مسئولیتم را برایم بزرگ جلوه بدهند و القا کنند که برای سپاه و انقلاب و جنگ لازم تر هستم . ولی ، همه باید بدانند که حرف من چیز دیگری و هدفم ، هدف والایی است . زیرا توفیق شرکت در مدرسه عشق و بسیج با ارزش و نتیجه بخش خواهد بود ، زیرا ارزشهایی که از شرکت در جنگ ، به دور از مسئولیت های دنیوی برای یک فرد رزمنده ساده نصیب می شود ، خارج از بحث و فکر و عقل بشر خاکی است و بدانید که جبهه برای مردان خدا خیلی زیباست ، زیرا هر چه در آن بینی ، نور خداست و صحبت شهادت و ایثار . حرف ، حرف شهادت . و آنچه بینی چهره مردان مصمم و جوانان معصوم که با تمام وجودشان برای انجام تکلیف الهی ، در رفتن به خط مقدم ، سعی می کنند بر یکدیگر پیشی گیرند . حال ، قضاوت کنید که انسان چگونه می تواند مصاحبت و برادری چنین انسانهایی را نادیده بگیرد ؟و اما نهایت سخنم ، طلب رحمت از خداوند متعال برای شما ، خانواده ام ، همسرم و پدر و مادرم است و درخواست حلالی این بنده گناهکار از تمام رزمندگان ، به خصوص برادران لشکر عاشورا و سپاه منطقه پنج و قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) می خواهم که مرا حلال کنند ، زیرا دیگر برایم قلباً الهام شده که این بار - اگر خداوند رحمان و رحیم بخواهد - به فیض شهادت نائل خواهم آمد . لذا دیگر منتظر من نباشید چون من به دیدار معشوق خود و دیدار سرور آزادگان اباعبدالله (ع) و شهدای کربلا حسینی ایران شتافته ام .والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.علی تجلایی
۹۲/۰۶/۳۰
وب بسیار زیبایی دارید
موفق باشید
مممنون و متشکر میشم به من هم سر بزنید
با تشکر