۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۶:۴۴
شهید مصطفی حامد پیشقدم
فرمانده گردان امام حسین (ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)سال 1343 ه ش در تبریز به دنیا آمد . در کودکی پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستی خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسیاب و دو قطعه باغ میوه به ارث مانده از پدر ، زندگی مرفهی را برای خانواده فراهم می آورد . مصطفـی ، ششمین فرزند خانواده بود . سال 1350 ، مصطفی مدرسه قاآنی ( شهید هوشیار فعلی ) تبریز شروع به تحصیل کرد و شاگرد موفقی بود . در همان سنین در کنار تحصیل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه کارگران کار می کرد . سپس تحصیلات راهنمایی را در سال 1355 در مدرسة تبریـز گذراند و در سال 1358 ، دبیرستان را در هنرستان بازرگانی شهید بهشتی شروع کرد . دوران دبیرستان او با انقلاب اسلامی مصادف شد و مصطفی که بیشتر از پانزده سال نداشت ، به جریان انقلاب پیوست و درس را رها کرد و تا سال اول دبیرستان بیشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همکاری کرد . تشدید فعالیت مافقین در تبریز به همراه دیگر نیروهای اطلاعـاتی درصدد خنثـی کردن نقشـه های آنان برآمد . در همین زمان به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طی دوره های نظامی به جبهه اعزام شد . پس از مدتی حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بیت امام خمینی مشغول به خدمت شد و همزمان مسئولیت پایگاه مقاومت شهید مسلم مهروانی مسجد آیت الله شهیدی را بر عهده گرفت . از این پس فعالیت های گسترده ای را جهت اعزام نیروها و تقویت بنیة بسیج در پیش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پایگاه نهایت تلاش و تواضع را به خرج می داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده های شهیدان و ارزشهای اسلامی حساسیت داشت .سپس بار دیگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور یافت و در حالی که بیش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گردید و حدود یک سال دورة نقاهتش طول کشید . در همین هنگام در 4 خرداد 1362 ، برادرش - مهدی حامد پیشقدم - در کردستان به شهادت رسید . مصطفی پس از بهبودی با لشکر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهی گروهان 1 و پس از مدتی فرماندهی گردان امام حسین (ع) را بر عهده گرفت . 28 خرداد 1363 ، پدر مصطفی از دنیا رفت ، اما این واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بکشد . در عملیات والفجر 8 و کربلای 4 ، گردان امام حسین (ع) با فرماندهی مصطفی ، مأموریت شکستن خط دفاعی...
عراق را به عهده داشت و این مأموریت را به بهترین نحو انجام داد . بلافاصله مأموریت دیگری به این گردان محول گردید و پس از انجام آن ، با وجود این که از نیروهای گردان فقط یک گروهان باقی مانده بود ، مأموریتی را قبول کرد و به انجام رساند . یکی از همرزمان مصطفی نقل می کند :در عملیات کربلای 5 بعضی از گردانها مأموریت محوله را به درستی انجام ندادند و یا به طور کامل به پایان نرساندند . ولی گردان امام حسین (ع) نه تنها مأموریت خود را به بهترین نحو به پایان رساند ، بلکه در هنگام بازگشت برای تکمیل مأموریت دیگر گردانها به کمک آنها رفت .فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفی به فوتبال بسیار علاقه مند بود و در کنار آموزش نظامی ، اعضای گردان را به ورزش تشویق می کرد . در همین راستا ، تیم فوتبال منسجمی تشکیل داد و هر گاه که فراغتی پیش می آمد ، مسابقه فوتبال ترتیب می داد . در عین حال ، از شوخی زیاد خوشش نمی آمد و همواره ساکت بود و از خوشگذرانی بیهوده و دور هم نشستن بی فایده بیزار بود . در حفظ اموال بیت المال بسیار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسیار سختگیر بود ، حتی اجازه نمی داد خرده نانها نیز هدر رود . نسبت به سلاح هایی که از دشمن به غنیمت گرفته می شد در سخت ترین شرایط حفاظت و حراست می کرد . در عملیات فاو ، از دشمن غنائم زیادی به جا مانده بود که بعضی از این غنائم سلاح های کلاشینکف بود که در شوره زارها باقی مانده بود ؛ دمای هوا هم حدود 50 درجه بود . نیروها در حالی که نشسته بودند ناگهان دیدند مصطفی 8-7 قبضه اسلحه را جمع کرده و می آورد . وقتی نیروها این مسئله را دیدند ناخودآگاه به طرف اسلحـه ها رفتند و آنها را جمع آوری کردند . یکی از همرزمان در خصوص حساسیت وی نسبت به امور ناشایست می گوید : در گردان امام حسین (ع) یکی از بچه ها عادت داشت قلیان بکشد . یک بار قلیان خود را بـه « دسته » آورده بود و من اطلاعی از این موضوع نداشتم . مصطفی مرا صدا زد و گفت : « هیچ خبر داری در دستة شما چه می گذرد ؟ » گفتم : خیر بی اطلاعم . گفت : « یکی از بچه ها قلیان آورده است ، می ترسم فردا چیز دیگری در اینجا باب شود ، دوست ندارم باب این گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ایشان بگویید قلیان را به کسی در شهر امانت بدهد تا وقتی که به مرخصی می رود با خودش برگرداند .سرعت عمل و شجاعت مصطفی پیشقدم سبب شده بود که مسئولیت های محول شده را به خوبی به انجام رساند . یکی از همرزمان وی در خصوص سرعت عمل وی چنین نقل می کند :در عملیات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود که خط شکست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسین (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) که یک و نیم کیلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ کند . زمانی که ساعت دو بامداد را نشان می داد به جاده رسیدیم فرماندهان عملیات باور نمی کردند که دو ساعته جاده را گرفته باشیم وقتی به ستاد اطلاع دادیم مصطفی گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم می رویم و جلوتر را هم شناسایی می کنیم . » وقتی دستور رسید در ساعت دو بامداد جاده ای را که از فاو به ام القصر می رفت و پایگاه موشکی عراق در آنجا بود ، شناسایی کردیم متوجه شدیم دشمن استحکامی ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشکر عملیاتی را انجام دادیم .صبح فردای عملیات والفجر 8 عملیات « یا مهدی » در منطقه فاو بود . در کانال گشت می زدم که ناگهان متوجه شدم آقا مصطفی فرمانده گروهان در کانال نشسته است و پشتش را به خاکریز می ساید . نزدیک رفتم و موضوع را جویا شدم . در پاسخ گفت : « چیزی نیست یک ترکش جزئی به پشتم خورده است . می خواهم رنگ خون را از بین ببرم تا نیروها با دیدن آن روحیه شان تضعیف نشود . »کسانی که با مصطفی پیشقدم بودند ، می گویند,او از عملیات والفجر 8 به بعد روحیه اش تغییر کرده بود . نقل می کنند که از آن پس مصطفی ناراحت بود و می گفت : « لیاقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازی و عبادت بیشتر کرد . وقفه یک ساله ای که بین عملیات والفجر 8 و کربلای 5 پدید آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازی نماید طوری که تغییر روحیه او در عملیات کربلای 5 کاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفی پیشقدم در 20 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه هلالی شلمچه در اثر اصابت ترکش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسید . درباره چگونگی شهادت وی همرزم او که در کنارش حضور داشت ، چنین نقل می کند :عملیات کربلای 5 در منطقه هلالی شلمچه انجام می شد در نوک کانال ماهی که حدود یک کیلومتر بود . کانالی در حدود ده متر منشعب می شد که تا اروندرود ادامه داشت . برای اینکه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بین آنها ده تا پانزده پل زده شده بود که گردان علی اکبر (ع) مأموریت داشت امنیت آنها ( حدود سه پل ) را تأمین کند . آتش دشمن به قدری شدید بود که بچه ها عاحز مانده بودند و هیچ کاری صورت نمی گرفت . وقتی به فرمانده عملیات اطلاع دادیم ، تصمیم گرفته شد که گردان امام حسین(ع) با گردان علی اکبر(ع) تعویض شود . من به همراه مصطفی پیشقدم گردان را به نوک کانال ماهی بردیم . بلافاصله نوک کانال ماهی را گرفتیم و علاوه بر آن هفت پل را تأمین کردیم و به سمت جلو پیشروی کردیم . شب همان روز دو گردان دیگر گردانهای سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالی اعزام شدند تا منطقه را پاکسازی کنند ولی شدت آتش دشمن به حدی بود که این دو گردان پراکنده شده و مجبور به عقب نشینی شدیم . فردای آن روز اقدام به پیشروی کردیم . عملیات به قدری سریع بود که توپخانه خودی هم لشکر ما را هدف قرار می داد . وقتی به مصطفی پیشقدم رسیدم اطراف او پر از شهید و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه ای به من گفت : « علاوه بر این که دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودی هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسیار زیاد شده است . هلالی ها به شدت کلید شده اند و باید برای ما نیرو بفرستید . » رفتار او با وجود ناراحتی و خستگی آنچنان متین بود که وقتی بی سیم را به او دادم تا با فرمانده عملیات صحبت کند با اینکه گردان وی دو روز به شدت درگیر بود و شهید و مجروح فراوان داشت ، به جای اینکه بگوید ما توان نداریم و خسته هستیم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت کرد که به فرمانده هم روحیه داد . پس از آن منطقه هلالی را برای آوردن نیرو ترک کردم . با آغاز پاتک های دشمن مصطفی به همراه تعدادی از نیروهای باقی مانده در محاصره افتاد به گونه ای که دشمن نیروهای زخمی را تیر خلاصی می زد .در این هنگام بود که مصطفی پیشقدم در اثر اصابت ترکش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دی 1365 به شهادت رسید و خانواده حامد پیشقدم دومین شهید خود را تقدیم انقلاب و امام (ره) کرد .پیکرمطهر او را در وادی رحمت در گلزار شهدای تبریز به خاک سپرده اند . منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیمالهی چه زیباست ایام دوستان تو با تو ,چه زیباست معامله ایشان و آرزوی دیدار تو.به نام خدایی که هستی بخشید و ما را از نعمات دنیوی بهره مند ساخت و منّت نهاد مسلمان بودن و مبارزه در راه خویش را عطا فرمود. ای عزیزان: رهنمود های امام امت را گوش فرا داده و عمل نمایید ,او نعمتی است بزرگ، که خدا برای هدایت مسلمانان قرار داده است . و این را بدانید که مسئولیت خطیری در قبال مسلمانان و خانواده شهداء دارید.پروردگار عالم همه را به طریقی در زندگانی مورد امتحان قرار می دهد که باید با آغوش باز استقبال کرده و صراط مستقیم را پیش گیرد. و اما کسانی که به خاطر محبوبیت فردی و جاه و مقام مسئولیتی یا کاری را قبول کردید بدانید که با تولید نارضایتی و تفرقه کاری از پیش نخواهید برد بلکه به ضلالت و بدبختی دچار خواهید گشت. و بدانید که دین اسلام با خون آبیاری شده و مسلمین پذیرای هرگونه مشکلی خواهند بود تا که صدمه ای به اسلام وارد نشود.برادرانم: تقوا را پیشه خود سازید و مبارزه با درون خویش( مبارزه با نفس) را تا می توانید انجام دهید . برادرانم خود را به مادیات سوق ندهید و تا پای جان از مکتب تشیع دفاع کنید. و من الله توفیق مصطفی حامد پیشقدم 1364 خاطراتمادرشهید :زمانی که مصطفی دو ماهه بود به تازگی امام خمینی توسط شاه از ایران تبعید شده بود و من و پدر ایشان از این مسئلـه بسیـار ناراحت بودیم . در یکی از روزهـا ، در حیاط منـزل لباس می شستم و در همان حال با خدا نیایش می کردم . مصطفی هم به همراه برادرانش بیوک و مهدی در حیاط بازی می کرد . در یک لحظه یک حالت رویایی به من دست داد و حس کردم که در حالت خواب هستم . دیدم پرنده ای در حال پرواز با پرهای باز بالای سر بچه ها ظاهر شد . در یک آن ، حیاط تاریک شد و وضعیتی مانند طوفان به وجود آمد و این پرنده با پرهای باز خود مصطفی و مهدی را بلند کرد و با خود برد . پس از چند لحظه وقتی به خود آمدم فریاد کشیدم و تا مدتها بر سر این قضیه مبهوت مانده بودم .با توجه به سن کم مصطفی ، به هنگام اعزام به جبهه به او گفتم : پسرم هنوز سن زیادی نداری و برای جنگیدن قوی نیستی . در پاسخ گفت : « مادر جان اگر خودم قوی نیستم و جثه ام کوچک است ، اما ایمان من قوی است و اعتقادم بزرگ است . »روزی مصطفی به همراه محمد بالاپور - معاون خود - به منزل آمده بود . در حین صحبت آقای بالاپور به من گفت : « مادر جان هیچ می دانی پسرت فرمانده شده است ؟ » اما مصطفی سریع حرف را عوض کرد و گفت : « مادر ایشان شوخی می کند حرفش را باور نکنید . »روزی مصطفی برایم یک بسته مهر آورد و گفت : « مواظب اینها باش ، این مهرها از خاک تربت امام حسین (ع) است . » پرسیدم اینها را از کجا آورده ای ؟ گفت : « یکی از بچه ها به کربلا رفته بود و این مهرها را آورد . » و من هم باور کردم . پس از گذشت مدتی آقای بالاپور به منزل ما آمد و به من گفت : « مادر جان از این پس به مصطفی بگویید کربلایی ، چون برای شناسایی منطقه به کربلا رفته است . » در این لحظه مصطفی با خنده گفت : « حرفهای او را باور نکن ، شوخی می کند . » هر چه اصرار کردم ، مصطفی گفت : « این آقا محمد می خواهد با شما شوخی کند . »مهدی قلی رضایی :من برای اینکه بتوانم نیروها را به مناطق مورد نظر هدایت کنم و سرگرم درگیری نشوم در عملیاتها اسلحه برنمی داشتم و در پیشروی به عنوان اولین نفر حرکت می کردم و پشت سر من حامد پیشقدم بود . به نهری رسیدیم که پوشیده از نی بود . وقتی خواستم از آن عبور کنم ناگهان دیدم دو نفر عراقی مقابل من ایستاده اند . ایستادن و افتادن این دو نفر عراقی را در یک لحظه دیدم وقتی برگشتم دیدم که پیشقدم هر دوی آنها را زد . در نتیجه تا نیروها را به جاده قدس برسانم هیچگونه واهمه ای نداشتم چرا که هر کس جلو می آمد مصطفی از پشت سر او را می زد . پس از مسافتی حرکت به منطقه ای رسیدیم که یکی از گروهانهای دشمن در آنجا مستقر بود و نوع سنگرها و آرایش آنها طوری بود که نفوذ در آنها غیر ممکن می نمود . احساس کردیم باید قرارگاه آنها را منهدم کنیم چون صبح برای سایر نیروها مسئله ساز می شدند . پیشقدم خیلی سریع و متفکرانه می رفت تا اینکه احمد یوسفی منیر آمد و گفت : « مرا حمایت کنید تا به طرف مواضع دشمن بروم . » و پیشقدم برای وی خط آتش به وجود آورد . شهید یوسفی به طرف سنگری که از آن تیراندازی می کردند رفت و زیر یکی از سنگرها نشست و ضامن نارنجک را کشید و به داخل سنگر انداخت و با صدای بلند تکبیر گفت . با انفجار سنگر که ظاهراً مهمات زیادی در آن بود ، عراقی های مستقر در آن تسلیم شدند .فرمانده لشکر مأموریتی را جهت آزادسازی شهرک دوعیجی برای گردان ما در نظر گرفته بود . لشکر ما باید به دو پل که یکی را به جزیره بوارین و دیگری را به منطقه خشکی وصل می کرد سر پل می زد و پل را منفجر می کرد تا دیگر لشکرها وارد جزیره شوند و شهرک محاصره شود . شب عملیات بود که سردارامین شریعتی - فرمانده لشکر - همه فرماندهان را جمع کرد و در خصوص نحوه انجام عملیات توضیح داد . پس از پایان صحبتهای او مصطفی از میان جمع بلند شد و پرسید : « وظیفه ما در این عملیات چیست ؟ » فرمانده پاسخ داد : « ان شاء الله شما برای عملیات بعدی نیروهایتان را سازماندهی کنید چون به تازگی از عملیات برگشته اید . راستی از پل چه خبر ؟ » مصطفی گفت : « ما دو روز است که پل را تحویل گرفته ایم . ظهر به آنجا سر زدم یکی از برادرها به نام علی محمدزاد ه- فرمانده گردان مقداد - خیلی خسته بود و چشمهایش از فرط خستگی قرمز شده بود . با این حال همه چیز به درستی انجام شده است . با این وضعیت خواهش می کنم اجازه دهید ما در این عملیات هم شرکت کنیم . » فرمانده گفت شما برای استراحت و بازسازی به عقب برگردید . اما مصطفی دست بردار نبود و مرتب می گفت : « من به بچه ها قول داده ام که در این عملیات شرکت خواهیم کرد بیا و دل بچه های ما را نشکن ... . » بالاخره آنقدر التماس کرد که رنگ چهره فرمانده عوض شد و سرش را پایین انداخت و گفت : « نیروهایت کجا هستند ؟ » آقا مصطفی سریع گفت : « کنار اسکله شهید باکری . » فرمانده پرسید می توانید تا ساعت 9 اینجا باشید ؟ وی گفت : « بله الان دستور حرکت می دهم . » پس از آن با بی سیم به نیروهایش دستور حرکت داد . وقتی نیروهای مصطفی رسیدند او را در آغوش گرفته و تشکر کردند .ساعت 10 صبح بود برادر مصطفی پیش قدم را دیدم که خسته و کوفته به طرف سنگر فرماندهی می آید.وقتی رسید سردار شریعتی فرمانده لشگر درباره وضعیتنیروها و نحو ه انجام ماموریت گردان امام حسین ( ع) از برادر پیش قدم سئولاتی کرد و مصطفی در برابر فرمانده اش مطیع و متواضع ، آرام و سر به زیر ایستاده و با تمام وجود به سخنان او گوش فرا می داد .برادر شریعتی بر روی یک تکه کاغذ محورهای آزاد شده راترسیم و به مصطفی گفت من قرارگاه می روم تا ببنیم چکار می کنند شما باید مشکل هلالی ها را حل کنید .من رفتم تا استراحت کنم در همان موقع متوجه شدم برادر مصطفی پیش قدم از کنار سنگرم رد می شود. می خواست به جلو برود ولی ناگهان برگشت و از در سنگر نگاهی به داخل انداخت و در حالی که صورتش خیس عرق بود به من گفت : رسول آب داری. گفتم:نه تمام شده .تبسمی نمود و رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که ناگهان چند خمپاره در نزدیکی سنگر ما فرود آمد.انفجار مهیبی صورت گرفت ، به حالت خیز روی زمین دراز کشیدم در این حالت متوجه شدم در زیر جعبه مهمات یک بطری آب معدنی وجود دارد با خوشحالی گفتم :برادر پیش قدم ... برادر پیش قدم ... آب هست » بدون معطلی آب را تقدیمش کردم . چنان تشنه بود که آب بطری را لاجرعه سر کشید و بلافاصله با التماس دعا ظرف آب را تحویل داد . چهره اش نورانی شده بود و در نگاهش حرف نگفته بسیار داشت, گویا خبر رفتن خود را از دوست گرفته بود سپس از من جدا شد و به طرف خط مقدم حرکت کرد .چند ساعت بعد وقتی خبر شهادتش را شنیدم چهره ام بر افروخته شد و اشک ماتم از دیدگانم فرو بارید که خدایا مصظفی رفت و ما را تنها گذاشت و بی اختیار دهانم پر شد : رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل از کاروان چه ماند جز آتشی به منزلمادرشهید :بعد از شهادت مصطفی جمعی از دوستانش که هفت نفر بودند برای دیدار ما به منزل آمدند . معمولاً رسم این است که به میهمان چیزی به عنوان یادبود شهید می دهند . هر چه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید ولی ناگهان متوجه شدم که مصطفی در موقع مراجعت از مشهد هفت جانماز با خود آورده است . آنها را به همرزمانش هدیه دادم .برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید16 - 15 سال بیشتر نداشت، شاید هم کمتر. کتابهایش را زیر بغلش مىزد و یک راست از مدرسه به عملیات سپاه مىآمد. کتابهایش را در اتاق عملیات مىگذاشت و مىرفت سرِ نگهبانى. فقط پنج روز در خاصبان آموزش دیده بود و به عنوان نیروى نیمه وقت فعالیت مىکرد. جنگ تازه آغاز شده بود و او مىخواست به سوسنگرد برود. همیشه به فکر اعزام بود. به خاطر سنّ اندک و قامت کوتاهش از میان صفها مىگذشت و در اوّل صف مىایستاد. وقتى بچهها را براى گشت صدا مىزدیم، اولین نفرى بود که حاضر مىشد.یکى دو سال که گذشت، قرار شد، عدهاى از بچههاى خوى و ارومیه و مراغه را براى طى دوره مربىگرى به تهران اعزام کنیم. او را با همین بچهها روانه پادگان قدس تهران کردیم. بعد از اتمام دوره آموزش، وقتى پرونده آموزشى نیروها را به ما فرستادند، دیدیم که او رتبه اول رشته تاکتیک را در سطح کشور کسب کرده است. هنوز چند روزى نگذشته بود که از تهران با ما تماس گرفتند:- چند نفر از نیروهاى شما را لازم داریم...- چه کسانى را؟...اوّلین نفرى را که اسم مىبرند »مصطفى حامد پیشقدم« است، نفر اوّل تاکتیک در سطح کشور. احساس مىکنم که تاکنون قدر و جوهره مصطفى را نشناختهام. نه! دیگر نمىشود مصطفى را از دست داد. از این پس مصطفى را به چشم گوهرى گرانبها نگاه مىکنم. یکى از بهترین مربىهاى سپاه است. حساسترین مأموریتهاى آموزشى را به او محوّل مىکنیم. نیروى هوایى از سپاه مربى مىطلبد، مصطفى را مىفرستیم. وقتى با مسوولین نیروى هوایى در مورد مصطفى صحبت مىکنیم همه از وسعت اطلاعات نظامى و نحوه آموزشگرى او اظهار تعجب مىکنند، تا اینکه باز هم مصطفى را مىخواهند.- مصطفى را بفرستید لشکر !...دیگر نمىتوانیم مانع سفر مصطفى بشویم. مسوولین نیروى هوایى که خبر رفتن مصطفى را مىشنوند، مدام با ما تماس مىگیرند: »به جاى مصطفى نفر دیگرى را بفرستید...« مىگویم: »نمىشود!...«- مطالبى را که آقا مصطفى در کلاس مىگوید، ما نه در آموزشهایمان شنیدهایم و نه در کتابها خواندهایم!...هر چه باشد، دیگر نمىتوانیم مانع رفتن مصطفى بشویم. زیرا آقا مهدى باکرى او را خواسته است.(63)فاو آزاد شده است. با عملیات والفجر 8 شکستى به دشمن تحمیل شده است که خود هم نمىتواند باور کند. فاو آزاد شده است و عملیاتهاى محدود براى تکمیل عملیات بزرگ والفجر 8 ادامه دارد. براى تکمیل خطوط پدافندى باید منطقهاى را که تعدادى تپه خاکى در آن هست، تصرف کنیم. این تپههاى خاکى چندین بار بین ما و عراقىها دست به دست شده است و دیگر عزم بر آن است که تپهها را بگیریم و خطوط پدافندى را کامل کنیم. عملیات یا مهدى (عج) آغاز مىشود. همزمان با نیروهاى عاشورا، لشکرهاى 25 کربلا و حضرت رسول (ص) نیز عملیات مىکنند. مصطفى فرمانده گردان است. اصغر قصاب او را بازوى راست گردان مىداند. درگیرى تا صبح به طول مىانجامد، باید کار را تا دمیدن صبح تمام کنیم. پیشتر مىروم که وضعیت را به دقت بسنجم. در کانال مصطفى را مىبینم. به دیواره کانال تکیه داده و پشتش را به دیواره خاکى کانال مىمالد. تعجب مىکنم. یعنى چه! با خودم مىگویم. بگذار از خودش بپرسم. سلام مىکنم و خسته نباشید...- چه خبر آقا مصطفى!- ترکش خوردهام...با صدایى آرام صحبت مىکند، مثل همیشه. انگار نه انگار که ترکش پشتش را دریده است.- لباس خونى شده است. پشتم را به خاک مىمالم که خون از لباسم مشخص نشود...حالا مىدانم مصطفى چه کار دارد مىکند. مىخواهد بچهها از زخمى شدنش باخبر نشوند. مىگویم: »بروم یک دست لباس عراقى برایت بیاورم.« همانطور که به دیواره کانال تهیه داده، سر بالا مىکند: »نه، نه... باز هم بچهها مىپرسند، چه خبر شده؟...« دیگر چیزى نمىگویم و مىمانم پیش او. قدرى که مىگذرد یکى از بچههاى پاسدار مىآید پیش ما. لباس رسمى به تن دارد. پیراهنش را درمىآورد و به مصطفى مىدهد. مصطفى پیراهن او را مىپوشد. مىگویم: »حالا دیگر کسى نمىتواند بفهمد زخمى شدهاى...« اگرچه مصطفى به روى خود نمىآورد. اما، بالاخره زخمى شده است و زخمى باید به عقب منتقل شود.- آقا مصطفى! شما بروید عقب، بچهها هستند...من مىگویم و مصطفى جواب مىدهد: نمىتوانم.عملیات ساعات آخر خود را سپرى مىکند. منطقه تصرف شده و اکنون پاکسازى مىشود. مصطفى همچنان گروهان خود را هدایت مىکند. هیچکس نمىداند که زخمى شده است، پاکسازى که تمام مىشود، مستقر مىشویم. مصطفى همچنان کنار ماست. بعد از ساعتها نبرد نشستهایم تا نفسى تازه کنیم. مىدانیم که دشمن، مار زخم خورده است و به احتمال قوى پس از ساعتى پاتک شروع خواهد شد. در این حین ناگهان یک نفر با لباس عراقى به سوى ما مىآید. تعجب مىکنم. بچهها به طرفش تیراندازى مىکنند. بدبخت الان آبکش مىشود. مصطفى داد مىزند: تیراندازى نکنید!...مىگوید: او هنوز نمىداند که منطقه تصرف شده و فکر مىکند که منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزدیک مىشود و نزدیکتر. نزدیکتر که مىشود از شگفتى، حال دیگرى مىیابد. انگار اتفاق غیر منتظرهاى است! از مرخصى برمىگردد، با دست پُر... شیرینى و ...آقامصطفى مىگوید: منتقلش کنید به عقب... آقا مصطفى! مىپنداریم که شهیدان را مىشناسیم!... مىپنداریم که آنان نیز چون ما زیستهاند... اما چگونه رفتنشان گواه است که آنان گونه دیگرى زیستهاند... اغلب وقتى از شهیدان مىگوییم، ابتدا سخن از جبهه و جهاد به میان مىآید. و این شگفت نیست چرا که جوهره و عیار مردان در میدان ستیز آغاز مىشود.آقا مصطفى! مىدانیم که تو در سال 1358، یعنى آنگاه که 15 سال بیشتر نداشتى، به سپاه پیوستى. و در سال 1365 یعنى آنگاه که 22 سال بیشتر نداشتى، علمدار و فرمانده گردان امام حسین (ع) بودى. و همه مىدانند که گردان امام حسین (ع)، گردان مردان آسمانى بود، گردان رزمندگانى که عهد کرده بودند، تا پایان جنگ به خانه برنگردند، هر رزمنده گردان امام حسین (ع) خود فرمانده گمنامى بود که خود را در لباس خاکى بسیجى استتار مىکرد... و تو فرمانده گردان امام حسین (ع) بودى. وقتى که 22 سال بیشتر نداشتى...شاید برخى مىپندارند فرمانده یعنى کسى که آمرانه فرمان مىدهد، تنبیه مىکند، تشویق مىکند و ... اما تو در فرماندهى خود گونه دیگرى بودى، سر به زیر، کم حرف، با صدایى به مهربانى آب و نسیم، و نگاهى به صمیمت آفتاب. و با این همه وقتى فرمان مىدادى، رزمنده تا سر حدّ شهادت براى اجراى فرمانت به پیش مىتاخت. با آن همه آرامش و مهربانى هیبتى داشتى که شلوغترین و پرجنبو جوشترین نیروى گردان در حضورت آرام مىگرفت، حتى من هم! با این همه شگفتا که شنیدم در کربلاى 5 گریبان فرمانده تیپ را گرفته بودى، حتى گریسته بودى که: بگذار امشب هم گردان ما در عملیات باشد.خط اول نیروهاى دشمن توسط نیروهاى غواص شکسته شد. شب دوم عملیات، گردان امام حسین )ع( به فرماندهى مصطفى پیشقدم وارد عملیات شد. عزمِ گردان بر آن بود که از نوک شمشیرى، سمت پشت کانال ماهى عبور کند. آتش نبرد چندان شعلهور شد که گویى آشوب قیامت بر پا شده است. به هنگام تثبیت مواضع، قسمتى از منطقه آزاد شده در تصرف دشمن باقى ماند و باز پس آوردن پیکرهاى مطهر تعدادى از شهدا میسّر نشد...به دستور فرمانده لشکر عازم خط گردان امام حسین (ع) شدم. مصطفى را دیدم، بىخوابى و خستگى از چهره غبار گرفته و آفتاب سوختهاش عیان بود. گردان امام حسین (ع) شب گذشته نبرد سنگینى را پشت سر نهاده بود و آتش سنگین دشمن همچنان، جاى جاى منطقه را مىسوزاند. یک دفعه فکر رهایى گردان از عملیات به ذهنم خطور کرد. منتظر بودم که مصطفى بگوید: نبرد سنگین شبانه... خستگى مفرط بچهها... آتش سنگین دشمن و ... اگر ممکن است گردان دیگرى جایگزین ما شود. اما گویى مصطفى از آنچه در درونم مىگذشت، با خبر شده بود. تا آن روز مصطفى را چنان ندیده بودم. گریبانم را گرفته بود و التماس مىکرد: برادر! بگذارید گردان امام حسین (ع) امشب هم در عملیات باشد... شما را به خدا بگذارید امشب هم عملیات بکنیم. مطمئنم که به لطف و امداد خداوند پیروز خواهیم شد...چیزى براى گفتن نداشتم. مصطفى سر برگرداند به طرف منطقه دشمن: »مىبینى! شهداى گردان در منطقه باقى ماندهاند... شما را به خدا بگذارید امشب هم در عملیات باشیم. کربلاى پنجم ادامه داشت. حوالى ساعت 10 صبح بود که مصطفى با عجله وارد سنگر فرماندهى شد. چهره و چشمانش گواهى مىداد که خسته و بىخواب است. فرمانده لشکر وضعیت گردان را مىپرسید و مصطفى با همان حجب و حیا، سر به زیر جواب مىداد. فرمانده لشکر گفت: من به قرارگاه مىروم، مسأله هلالىها را حل کنید از سنگر فرماندهى بیرون آمدم تا در سنگر کوچکى که براى خود یافته بودم، اندکى استراحت کنم. مصطفى را دیدم که با شتاب به سوى خط مىرود. عرق از سراپایش مىریخت. همانطور در حال رفتن نگاهى به سنگر انداخت.- رسول! آب دارى؟تکان خوردم. آبى در کار نبود. لبان خشکیده فرمانده گردان امام حسین حکایت از تشنگى داشت. من اکنون جزو گردان حضرت ولىعصر بودم و پیش از این مدتى نیز با مصطفى کار کرده بودم. مصطفى مدتى فرمانده من بود...- رسول! آب دارى؟بىاختیار از جا برخاستم.- ببخشید، تمام شده است. آب تمام شده است...تبسمى بر لبان خشکیدهاش نقش بست.التماس دعا !فرمانده گردان امام حسین تشنه تشنه به محل دیگرى مىشتابد... گلوى خیمهها مىسوزد. ناله (العطش) کودکان بنىهاشم آتش به هفت آسمان مىزند. عباس روانه فرات مىشود. صفِ دشمنانِ آب را مىشکافد. ماه در آغوش فرات فرود مىآید. آتش عطش بندبندش را مىسوزد. دست در آب مىزند و جام دستانش را (لبریز از آب ) فرا لب مىآورد؛ هیهات! هنوز حسین تشنه است...التماس دعا!ز شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسین رفت. در بهت و اندوه او را مىدیدم که مىرود. صفیر خمپارهها مرا به خود آورد. در حال خیز رفتن، یک بطرى آب معدنى را در زیر جعبه مهمات دیدم. انگار دنیا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بىتوجه به انفجار خمپارهها، داد زدم: »برادر پیشقدم! آب... آب...«مصطفى برگشت. با خوشحالى بطرى آب را تقدیمش کردم. بىتأمل آب را بر سر مىکشد.- یا حسین بطرى را به خودم برمىگرداند. هنوز قدرى آب در آن باقى است.التماس دعا!... و نگاهى سرشار از مهربانى و نور... به سوى خط مىشتابد.ساعاتى چند نگذشته است که خبر مىرسد... کربلاى پنجم ادامه دارد. عاشورا هر روز مکرّر مىشود. کل یومٍ عاشورا... 25 دى ماه 1365 عاشوراست. پاسداران عشق مىجنگند، یاران امام حسین در خون غوطهور مىشوند.»آنکس که نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، باید مرگ را در خودش خلاصه نماید و تا پاى جان از مکتب تشیّع دفاع کند و در این راه پایدارى و مقاومت داشته باشد.گردان امام حسین مقاومت مىکند، گردان لحظه به لحظه شهید مىشود. مصطفى زخمى است اما از معرکه پاى پس نمىگذارد. گردان امام حسین شهید شده است و آنان که هنوز نفس مىکشند، شهیدان زندهاند، جراحت خوردگان. نیروهاى باقى مانده دوباره سازماندهى مىشوند. زخمىها دوباره برمىخیزند. گردان دوباره سر بر مىآورد. از زمین و زمان آتش و آهن مىبارد و گردان همچنان مقاومت مىکند... آنکس که نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، باید مرگ را در خودش خلاصه نماید. خمپارهاى فرود مىآید، رزمندهاى صعود مىکند. خمپارهاى فرود مىآید، عاشقى از اهل آسمان بر خاک مىافتد... آتش و آهن مىبارد. مصطفى و احد مقیمى از کانال خارج مىشوند، خمپارهاى فرود مىآید، مصطفى صعود مىکند، احد مقیمى پر مىگشاید.منبع:"آب وعاشورا"نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران ,امیران وشهدای آذربایجان شرقی
۹۲/۰۷/۱۷