۱۶ آبان ۹۲ ، ۱۳:۱۳
شهید محمود اورنگی
فرمانده گردان ضربت الفتح تیپ 10 1شهید بروجردی(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دومین فرزند یک خانواده نسبتاً مرفه بود.در سال 1340 ه ش در تبریز متولد شد . پدر ش در کار ساخت و ساز ساختمان بود و در کنار آن باغ داری ، گاوداری و خرید و فروش دام نیز فعالیت می کرد . در کودکی بیشتر ...
اوقاتش را به بازی با بچه های هم سنش می گذراند و بچه پرجنب و جوش و شلوغی بود . گاهی اوقات نیز به والدین خود در باغ یا خانه کمک می کرد . سال 1346 ، تحصیلات خود را در مقاطع ابتدایی در مدرسه دهقان ( شهید هوشیار فعلی ) آغاز کرد و پس از پایان آن ، در همان مدرسه ، وارد دوره راهنمایی شد . به گفته پدرش :ایشان به تکالیفش خوب می رسید و ما هم ایشان را در نحوة انجام تکالیف با تشویق کردن ، یاری می کردیم .بعد از اتمام دورة دبستان و راهنمایی ، به تحصیل در دبیرستان و در رشته ریاضی و فیزیک مشغول شد ، ولی در همان سال نخست ، تحصیل را ناتمام گذاشت .با وجود ترک تحصیل ، او فردی فعال بود و در مبل سازی و نقاشی ، همزمان فعالیت داشت . به قرآن بیش از اندازه علاقه داشت و در برابر مشکلات بسیار صبور بود و همیشه سعی می کرد مشکلات خود را حل کند .قبل از شروع انقلاب ، با توجه به سن کمی که داشت در تظاهرات علیـه رژیم شـاه شرکت می کرد . با آغاز سال 57 ، فعالیت های سیاسی وی رنگی دیگر یافت . در کلاس آموزش قرآن در مسجد شرکت می کرد و در کلاس تیراندازی حضور یافت ، و در این رشته مهارت خاصی پیدا کرد . رفته رفته شخصیت او دچار تحول شد . به گفته برادرش : « در این زمان بود که احساس کردیم ایشان همان محمود سابق نیست . »با پیروزی انقلاب اسلامی و تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، وی به عضویت سپاه درآمد ، در حالی که تنها هیجده بهار از سن او گذشته بود . در اوایل ورود به سپاه ، آموزش نظامی خود را از مسجد شروع کرد و بعد از آن برای آموزش و طی دورة مربی گری ، به پادگان خاصبان که پادگانی آموزشی در نزدیکی تبریز بود ، رفت . خدمت سربازی وی نیز در سپاه بود . دوستان وی در این دوره اکثراً از قشر سپاهی بودند . اورنگی در این دوره اوقات فراغت کمی داشت . بیشتر اوقات فراغت خود را در مساجد می گذراند ، یا به دیدار خانواده های شهدا ، مخصوصاً خانواده افراد مفقودالاثر می رفت . شبها به مسجد چهارسوق مارالان تبریز می رفت و به بچه ها آموزش ورزش های رزمی می داد و آنها را با اسلحه آشنا می کرد .با شروع جنگ در سال 1359 ، محمود از همان بدو انقلاب ، وارد سپاه شد و آموزش های نظامی مختلف را که طی کرده بود ، برای دفاع از مملکت اسلامی ، عازم جبهه شد .در مرحلة اول عملیات بیت المقدس ، با سمت فرمانده گروهان شرکت داشت .مرحلة دوم علمیات بیت المقدس نیز سمت فرماندهی گروهان را به عهده داشت . در این عملیات بود که اورنگی ، وصیت نامة خود را نوشت که در فرازی از آن آمده است :والدین عزیزم ، اگر بنده شهید شدم روی سنگ مزارم جوان ناکام ننویسید ، چرا که من با شهادت به کام خود رسیده ام .اورنگی معتقد بود که :این جنگ بر ما تحمیل شده و برای بیرون راندن دشمن از میهن باید در جنگ شرکت کنیم . ما مطیع ولایت امر هستیم و هر چه ایشان بگوید ، اطاعت می کنیم .همیشه توصیه می کرد که از گروهکهای منحرف اجتناب کنید . دوستانش به کرات این جمله را از او شنیده اند : « ما تنها یک جان داریم و آن را در طَبَق اخلاص گذاشته ایم و در راه انقلاب تقدیم خواهیم کرد . »در عملیات مختلف چهار دفعه مجروح شد ، ولی هر بار پس از مرخص شدن از بیمارستان ، بلافاصله به جبهه رفت . محمود ، فوق العاده در تیراندازی مهارت داشت ، به طوری که یک بار یکی از دوستاش یک دو ریالی را با دست می گیرد و محمود آن را با تیر می زند . هنگامی که از او پرسیده شد که چرا دو ریالی را نگهداشتی ، گفت : « با توجه به ایمانی که به کار وی داشتم ، نمی ترسیدم . »مدتی بعد ازلشکر عاشورا ، به جبهه کردستان رفت و به سمت فرماندهی گردان ضربت "الفتح" منصوب شد ، و سرانجام در تاریخ 7 آبان 1363 ، در کمین ضد انقلاب و در بالای کوه به محاصره افتاد و در اثر اصابت گلوله به پشت سر و قلبش ، به شهادت رسید . در حالی که تا آن زمان ، پنجاه ماه در جبهه های جنگ حضور مستمر داشت .پیکرمطهر آن شهید در گلزار شهدای بقائیه ( مارالان ) واقع در تبریز است .منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384خاطراتحمید آقاجانی:محمود در عملیات مختلف زخمی شد ولی هیچ گاه دست از مبارزه نکشید . حتی یک بار که در اثر جراحـات بستـری شـده بود ، از بس به دکتـرها و پرستـارها اصرار کرد تا ایشـان را مرخص کردند .اوّلین تانک.با اوّلین موشک آرپىجى محمود، اولین تانک شعلهور مىشود، دوّمین موشک، سینه تانک دیگرى را مىشکافد و .با انهدام تانکهاى دشمن بچههاى باقى مانده گردان، روحیه مىگیرند. تانکهاى دشمن که فاصله چندانى با خاکریز ما ندارند، متوقف مىشوند. محمود بعد از شلیک هر موشک، موشک دیگرى را در گلوى آرپىجى مىگذارد. با هر موشک محمود، تانکى شعلهور مىشود. بچهها فریاد مىزنند: اللَّهاکبر! و تانکهاى دشمن که تا لحظاتى قبل به پیش مىآمدند، اینک از خاکریز ما فاصله مىگیرند.چهره محمود در پردهاى از غبار مىدرخشد. از اولین روزهاى شروع جنگ خود را به جبهه رسانده است و از آن زمان در جبهه ماندگار شده است. بچههاى قدیمى جبهه او را به خوبى مىشناسند. فرمانده است. اما حرکات و رفتارش مثل یک نیروى عادى است. به سنگرها مىرود و با نیروها صحبت مىکند. گاهى بچهها از او مىخواهند تا خاطرهاى بگوید و محمود از سوسنگرد مىگوید. از روزهایى که انبوه نیروهاى زرهى و پیاده عراق براى تصرف سوسنگرد هجوم مىآوردند و مدافعان این شهر بیش از 200 نفر نبودند: تانکها پیش مىآمدند و نیروهاى پیاده دشمن در پناه آتش تانکها پیشروى مىکردند. نیرو نبود، مهمات نداشتیم. با ام یک و ژ - 3 از شهر دفاع مىکردیم و سنگینترین سلاح ما آرپىجى بود.همه او را به عنوان رزمندهاى بىباک و زبده مىشناسند. در مسلم بن عقیل مسوول محور بود و با این حال بیشتر از 20 سال از عمر او نمىگذشت. در زیر باران توپ و خمپاره، با خودرویى که توپ 106 بر آن سوار بود، به تمام نقاط محور تردد مىکرد. در فتحالمبین و بیتالمقدس و رمضان شجاعت و لیاقت فرماندهىاش به اثبات رسیده بود و با اینکه 20 سال بیشتر نداشت، آقا مهدى مسوولیت محور را به او سپرده بود و او با تمام وجود براى اجراى دستورات آقا مهدى تلاش مىکرد.اینک نظر فرماندهان جنگ بر آن است که عملیاتى در منطقه سر پل ذهاب انجام شود. محمود در حضور آقا مهدى به منطقه بمو عزیمت مىکند. آقا مهدى پس از بررسىهاى لازم به محمود مأموریت داده است تا سلاحهاى مورد نیاز را در منطقه مستقر نماید.شبانه با محمود براى اجراى دستور آقا مهدى حرکت مىکنیم. محمود با تجربههایى که حاصل چندین سال نبرد است، در اجراى دستور آقا مهدى با نهایت دقت و تدبیر عمل مىکند. تمام جوانب کار را مىسنجد و آنگاه تصمیم مىگیرد. در طول مسیر حرکت از روستایى مىگذریم. به خانوادهاى برمىخوریم که فقر و هلاکت بر زندگىشان سایه انداخته است. شاید حتى نانى براى خوردن ندارند. چیزى از دستمان برنمىآید. از طرفى مأموریت مهمى را انجام مىدهیم و معطل شدن جایز نیست. روستا را پشت سر مىگذاریم اما مىبینم که غبار اندوه چهره محمود را دربر گرفته است. به هر حال مأموریت خود را شبانه پایان مىرسانیم. صبح محمود را مىبینم که مقدارى آذوقه و غذا و خوردنى آماده کرده است. مىگوید: بیا به آن روستا برویم و اینها را به آن خانواده مستمند تحویل بدهیم.نسیم پاییزى از کوچههاى سردشت مىگذرد. مردم، مرد و زن و پیر و جوان به خیابانها ریختهاند. اندوه و اشک و عزا. نه اندوهى که از مرگ کسى که در بستر مرده است، نه اشکى که به رسم معمول در عزا از دیده فرو چکد... حضور انبوه پاسداران سپاه سردشت ابهتى دیگر به مراسم بخشیده است.سیل خروشان مردم به حرکت در آمده است. شهیدى تشییع مىشود: فرمانده گردان ضربت تیپ 110 شهید بروجردى.همه با هم از شهید مىگویند، از شهیدى که تشییع مىشود. همه مىشناسندش. اما باز مىخواهند بیشتر بشناسندش.- از مدتى پیش که به اینجا آمده، نفس ضد انقلاب را بریده است.- بچه آذربایجان است.- در جنوب بوده، بعد از خیبر به اینجا آمده است.فرمانده گردان ضربت را بر شانهها مىبرند. بچههاى سپاه، پیشمرگان کرد و انبوه مردم، قلب خود را بر شانه نهادهاند و تشییع مىکنند. زمزمههایى شعلهور گلویم را مىسوزاند: کجا مىروى با انصاف! خوب ما را گذاشتى و مىروى. هنوز این مردم زجر کشیده، نیازمند توأند... نام تو، صداى تو، حضور تو، براى ضد انقلاب کابوس وحشت بود. برخیز...- رئیس! حالت چطور است؟ برخیز برگردیم به خط... برخیز...این صداى توست محمود؟یادت هست؟ من که لحظه لحظه خاطرهها را به یاد دارم. فرداى عملیات (مسلمبن عقیل) بود، سرم داشت مىترکید. موج خورده بودم. ترکش هم که خوردم، حالم آشفته شد. بچهها مرا به اورژانس بردند. زخمها را بستند و مىخواستند به بیمارستان انتقالمان بدهند. دلم عجیب گرفته بود. هنوز عملیات ادامه داشت. مىدانستم که پاتکهاى سنگین دشمن آغاز خواهد شد. سرم مىترکید و زخم گلویم مىسوخت، دلم پیش بچهها بود. فراز سلمان کشته...- رئیس! حالت چطور است؟...رئیس! تنها تو بودى که مرا رئیس مىخواندى. انگار صداى تو التیام زخم شد. دردها از یادم رفت.- بد نیستم محمود...- برخیز برگردیم به خط...برخاستم. حالم خوش نبود. اما در کتار تو مىتوانستم برخیزم و دوباره به خط برگردم. دکتر آمد: کجا؟ گفتم: من برمىگردم به خط... عملیات ادامه دارد... تو مىخندیدى. دکتر دستم را گرفت: من اجازه نمىدهم با این وضع برگردید، شما باید به بیمارستان منتقل شوید. مرا به بیمارستان بردند و تو برگشتى به خط. بعدها شنیدم که چه دلاورىها کردهاى محمود! نسیم پاییزى از کوچههاى سردشت مىگذرد. مردم، مرد و زن و پیر و جوان به خیابانها ریختهاند شهیدى تشییع مىشود. فرمانده گردان ضربت تیپ 110 شهید بروجردى... تابوت را در پرچم پیچیدهاند؛تاریخ شهادت: 1363/8/7مىگویند با یک گروهان از بچههاى ضربت کمین خوردهاى. و این براى من خبرى است روشن، که با تو رو در رو نمىتوانستند، به نبرد آیند... کمین... آنان که در کردستان جنگیدهاند، معناى کمین را مىدانند. اگر یک گروهان نیرو به کمین افتد، به سختى ممکن است که چند نفر از معرکه به سلامت بیرون آیند. اما مىگویند تو با همان آرامش و طمأنینه و تدبیر نیروهایت را از معرکه رهانیدى. مىگویند با هر تیرت، نفرى از ضد انقلاب به مرگ مىرسید. و تو تنها، تنهاى تنها در مقابل انبوه مزدوران به نبرد ایستادى تا نیروهایت از چنبره کمین خارج شوند. تو تنها بودى اما مزدوران مىپنداشتند دهها نفر در مقابلشان ایستاده است. آرى تو به تنهایى به جاى دهها نفر جنگیدى. پایت تیر خورده بود، تیرهایت تمام شده بود و با اسلحه کمرى مىجنگیدى. مزدوران در نهایت خشم و کین سنگرت را به محاصره درآوردند. جنگیدى تا آخرین تیر از گلوى سلاحت گذشت. تو بودى، تنها و جراحت خورده. خوش بودى که نیروهایت را از معرکه رهانیدهاى... خود مانده بودى تنها. جراحت خورده، و تا آخرین تیر، نبرد را به سر رسانده بودى. مزدوران با هراس و خشم اندک اندک به سنگرت رسیدند. تیرهایت تمام شده بود، زخمى بودى و آنها هنوز مىترسیدند. تو در سنگر افتاده بودى خسته و مجروح، و مزدوران بالاى سرت رسیدند... چشمانت را گشودى. اسلحه مزدورى بالا آمده بود تا تیر خلاص را رها کند...در آن لحظه زمزمهات چه بود محمود... اللهم کُن لولیک الحجةبن الحسن...منبع:"قامت حماسه "نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی
۹۲/۰۸/۱۶