۱۳ آذر ۹۲ ، ۰۶:۵۳
شهید مجید زین الدین
فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر 17علیبن ابیطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)سال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر که در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند که به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.مجید بیش ا زسیزده سال نداشت که در کوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با کمک برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله که پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شرکت فعال می نمودند……
حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یکی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی که هرکدام برای یک قرن زمان کافی بود و در مدتی کوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استکبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاک شهرهای بی دفاع ما فروبردند. شهید مجید زین الدین که از یکسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) که برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی که در وی بود بسرعت مراحل کمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی کرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهیدخاطراتمصاحبه با پدر شهیدان زین الدینبر آنیم تا قدری در سایه سار استقامتشهید دادگان بیارامیم و با تنفس در فضای اخلاصشان جان بگیریم . عزیزان شهید داده آن قدر سخاوتمندند که دیگران را رخصتبوییدن گلهایشان میدهند و باغچه بهاری خود را بر همگان میگسترند ; این باغچه گسترده استبه پهنای تاریخ و این لالهها هدایت گر همیشه راهند .به خانهای همیشه سبز آمدهایم تا با مسافری از کاروان زینبیان علیها السلام، مادر فرمانده فداکار و مخلص لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) ، شهید مهدی زین الدین و برادرش مجید، به گفتگو بنشینیم .میخواهیم کمی از خودتان برایمان بگویید .خدمتتان عرض کنم که: بنده در اصفهان متولد شدم ; در خانوادهای مذهبی و بسیار متعصب و آگاه به زمان .فکر میکنم همه نقش اساسی در رابطه با اعتقادات من را مادرم به عهده داشته است .ایشان از کودکی، سحر قبل از اذان صبح، دست مرا میگرفتند و میبردند به مسجد «سید» اصفهان که مسجدی تاریخی و معنوی است .امام جماعتی که برای نماز تشریف میآوردند، ویژگی خاصی داشتند . ایشان آیت الله شفتی از فرزندان آن سید بزرگواری بودند که این مسجد را با آن معنویتخاص خودشان بنا کرده بودند . ویژگی آیت الله شفتی این بود که، قبل از اذان صبح، میآمدند زیر آسمان، زیارت ال یس میخوانند . بعد هم میرفتند داخل شبستان و نماز شب و نماز صبح را با سوره «سبح اسم ربک اعلی» به جای میآورند .این رفت و آمدهای سحرگاهان موجب میشد که مسائل اعتقادی و مذهبی را خوب فرا گیرم . و در دامن آن مادر پاک و با فضیلت آموختم که باید نماز اول وقت نمازهای یومیه را خوب یاد بگیرم و خوب انجام دهم . در زندگی فردی و اجتماعی ایشان برای من مثل یک رهبر بودند، و مسائل را به ما میآموختند البته قرآن را خودم آموختم .در چه سنی ازدواج کردید؟هنوز کلاس پنجم بودم که همین حاج آقا، یعنی اولین خواستگاری که برای من آمد، چون از نظر مذهبی و خانوادگی بسیار متشخص و متدین بودند، لحاظ کردند که این مورد خوب هستند و من را در سن یازده سالگی به ازدواج ایشان در آوردند .شروع زندگی من در تهران بود کم کم مبارزات علیه شاه، شروع شده بود و حاج آقا، مذهبی بودند، و در طول زندگی خیلی با شاه مبارزه کرده بودند . بچهها یک یک به دنیا میآمدند تا این که قرار بود آقا مهدی دنیا بیاید ایشان فرزند سوم من بود . آقا مهدی که به دنیا آمد، از همان ابتدا ویژگیهای خاصی را در وجودش میدیدم .همه بچهها خوب بودند از نظر نماز، یادگیری، علاقه به قرآن و اهل بیت ، ولی ایشان حالتهای خاصی داشتند . بعد آقا مجید به دنیا آمد . تفاوت سنی این دو 5 سال بود ولی چون آنها پسر بودند بیشتر با هم بودند، به مسجد و نماز جماعتبا هم میرفتند .حاج آقا زین الدین چه کارهایی بیشتر انجام میدادند؟حاج آقا هم که فقط کارشان مبارزه بود . یا رسالههای امام را که در خرم آباد به چاپ میرسید، پخش میکردند . یا مخفیانه نوارهایی که از حضرت امام یا از مبارزین که منبر میرفتند و منبرهای داغی داشتند تهیه میکردند و برای جوانهای خرم آباد میگذاشتند . این کار را بیشتر آقا مهدی انجام میداد .از آقا مهدی برایمان صحبت کنید؟آقا مهدی، دو سال زودتر از موعد، «دیپلم گرفتند» ، با نبوغی که داشتند درسها را جهشی خواندند . از این رو، وقتی پدر را تبعید کردند، ایشان کنکور شرکت کرد و در دانشگاه شیراز، که آن زمان دانشگاه پهلوی بود و بهترین دانشگاه ایران، رتبه چهارم را کسب کرد . ولی به علت تبعید پدر این سنگر بسیار مهم ما در خرم آباد خالی شده بود . به نظر آقا مهدی این کار مهمتر از دانشگاه رفتن ایشان بود . ایشان چون مذهبی بودند، کمتر میگذاشتند بچههای مذهبی تا آنجایی که ممکن بود وارد دانشگاه بشوند . با این حال ایشان «الاهم فالا هم» کردند و از دانشگاه انصراف دادند و پشتسر پدرشان ماندند و به ما تلگراف زدند که من انصراف خودم را به دانشگاه اعلام کردم و در مغازه پدر یعنی کتاب فروشی میمانم .زمانی که اعتصابها و راهپیماییها شروع شد، ایشان با بعضی از دوستانش، که البته بسیار قلیل بودند صحبت میکردند . اینها تلفنهای متعددی را در نظر میگرفتند و به مغازه دارها میگفتند فردا در سراسر ایران اعتصاب است، شما هم باید اعتصاب کنید .مدتی که در کردستان بودیم، بچهها زبان کردی را یاد میگرفتند . برای ما خیلی هم سخت نبود با این که شاه فکر میکرد اگر ما را در تبعید نگه دارد، به خصوص در سقز که اهل سنتبودند و فرقههای مختلف به خصوص، مالکی و شافعی و حنبلی، برای ما دشوار خواهد بود .در آنجا جلسه قرآن برای اهل سنت گذاشتیم، بسیار هم استقبال شد به طوری که دخترها به دور از چشم والدینشان با روسری به جلسه میآمدند ; ساواک به آنان گفته بود اگر دخترهای شما با اینهایی که تبعید هستند رفت و آمد کنند، ما شما را هم زندانی و دستگیر میکنیم .خب حالا که بحثبه این جا رسید بد نیست که سفرتان را به نجف برایمان بگویید .سال 56 یا 57 بود، حاج آقا، یک سری کارهایی با حضرت امام داشتند . لذا مشرف شدیم نجف . آن موقع دخترم هنوز دیپلم نگرفته بود . من چند سؤال از ایشان داشتم . رفتن به خدمتحضرت امام بسیار مشکل بود ; چون زیر نظر بودند، هم از سوی سازمان امنیت ایران و هم استخبارات مخصوص خود آنها . در حرم مطهر حضرت امیر (ع) با یکی از شاگردانم بودیم، که ایشان گفت: هر طور هستباید امام را ببینم . البته، حضرت امام تشریف میآوردند حرم و مینشستند، نیم ساعت قرآن میخواندند . کسانی که میخواستند ایشان را ببینند همین طور میدیدند . کسی نمیتوانستخیلی با ایشان تماس بگیرد، فقط این که دستشان را ببوسد . این خانم خیلی گریه میکرد شما من را ببرید خدمت امام . بهش گفتم: الان شب است . ساعت 11 . با توجه به مشکلاتی که هست نمیشود برویم . من هنوز سنی نداشتم و خیلی جوان بودم . خانمی کنار ما نشسته بودند، گفتند: کجا میخواهید بروید؟ گفتم: میخواهیم برویم خدمت امام . گفت: پسر من عکاس ایشان است او را پیدا میکنم تا شما را نزد ایشان ببرد . انگار خدا این خانم را ملکی فرستاده بود که ما خدمت ایشان برسیم .بالاخره ما رفتیم و منزل را پیدا کردیم . در زدیم، حاج احمد آقا . خدا رحمتشان کند در را باز کردند، گفتند: چی کار دارید؟ گفتیم: آمدیم آقا را زیارت کنیم . ما از ایران آمدیم .فرمودند: آقا خوابیدهاند . گفتم: به هر حال تا اینجا آمدیم، هر جور خودشان صلاح میدانند . ایشان رفتند منزل و برگشتند . فرمودند: بفرمائید منزل . آقا فرمودند: بیایید داخل . امام را دیدیم که از تخت دارند میآیند پایین . واقعا خوابیده بودند ولی در آن موقعیت ما را رد نکردند .پا شده بودند . لباس پوشیدند . قبا و عبا عمامه گذاشتند . خیلی رسمی . برای ما دو تا زن جوان که حالا معلوم نیست کی هستیم! بسیار عجیب بود، بالاخره تشریف آوردند و به من اشاره کردند بفرمایید .سؤال هایی که من از ایشان کردم یکی این که، من صرف و نحو را شروع کرده بودم و داشتم کتاب جامع المقدمات را به آخر میرساندم، به هر حال مبتدی بودم . خدمت امام گفتم: آقا من مبتدی هستم اما کلاس هایی را هم دائر کردم . نمازهای مردم را درست میکنم . ارشاد میکنم . گاهی احکام برای مردم میگویم . اما میخواهم ببینم، این کار من واقعا درسته که حالا من نه شرح لمعهای خواندم و نه دروس دیگر، وارد احکام شدم . فرمودند: جلسات خود را ادامه بدهید . ایشان به من اجازه دادند که جلسه داشته باشم . این خودش یک توفیق الهی برای من بود .بعد از ایشان اجازه خواستم که دخترم به دانشگاه بروند یا نه؟ گفتم: آیا ایشان به دانشگاه برود؟ چون الان آماده است . از نظر حجاب در شهری که ما هستیم همه بی حجاب و کم حجاب هستند، ولی ایشان با پوشیه و چادر مشکلی و حجاب کامل هستند حتی سر کلاس مینشیند و از نظر مسائل شرعی آنچه را باید بداند میداند . متشرع هست . اجازه میفرمایید . فرمودند: نه، چون الان حاکم ظالم است و دانشگاه هم مفسده دارد من اجازه نمیدهم .برای تاکید گفتم: خیلی متشرع است، فرمودند: اگر خودت تضمین میکنی که مفسدهای نداشته باشد بفرست . ولی وقتی حضرت امام فرمودند، نه! من چه تضمینی میتوانستم بکنم برای حکومتی که امام تشخیص داده بوند باید برانداخته شود .بعد از توصیهها ایشان یک کتاب حکومت اسلامی و رساله خودشان را هدیه کردند که از روی حکومت اسلامی تکثیر بشود و در اختیار مردم قرار بگیرد . البته این کتابها از نظر ساواک آنجا و ساواک ایران ممنوع بود و خارج کردن آنها از مرز بسیار سختبود .چگونه این کتابها را به ایران آوردید؟شب آمدیم هتل . من این کتابها را به خانم پیری که از کاروان ما بودند و گفتم چون ساک ما جا نداره و چیزی زیادی جا نداره و چیزهای زیادی برداشتیم، باشد پیش شما، البته کتابها را بسته بندی کرده بودم .گفتم، چون ما جوان هستیم . ما را میگردند اما ایشان چون پیر زن هستند کاری با او ندارند و اهمیت نمیدهند . آن هم قبول کرد . اما خانمهای دیگری که در اتاقمان بودند، این خانم را وسوسه کردند و گفتند: فهمیدی این خانم چی به شما داد؟ ! میخواستی آن را باز کنی . ایشان هم باز کردند و کتابها را دیدند و گفتند: زود همین الان برو، پس بده اگر ببینند، شما را میگیرند . پیر زن هم گفت: من نمیتوانم اینها را بیاورم . باشه پیش خودتان .آوردم و به حاج آقا گفتم: حالا چی کار کنیم . الان بد شد . شاید کتابها پیش خودمان هم بود، نمیدیدند اما حالا دیگه برملا شده است و همه میفهمند . در اینجا حضرت علی (ع) به داد ما رسید . کتابها را برداشتیم رفتیم حرم و لا به لای قرآنها گذاشتیم و آمدیم تا این که روزی که میخواستیم برویم . آمدیم رفتیم حرم . حاج آقا رفتند سراغ کتابها دیدند سر جای خودش هست . برداشتند و آوردند گذاشتیم توی ساکها آیه «وجعلنا» خواندیم . به هر حال، خیلی راز و نیاز کردیم که اینها را نبینند خلاصه گشتند، ندیدند و نگرفتند . ما اینها را وارد ایران کردیم و بحمدلله استفاده شد .کی به قم بازگشتید؟بعد از آن مجددا رفتیم به سقز در کردستان به کار تبلیغ ادامه دادیم تا سرانجام باز مهاجرت کردیم و آمدیم قم و از سال اولی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود، آمدیم قم و تا حالا در اینجا هستیم . بچهها کارهایی میکردند . اعلامیه پخش میکردند .گاردیهایی که میآمدند اطراف حرم و مردم را متفرق میکردند و میزدند و میگرفتند . ما شنیدیم که بعضی از آنها یهودی بودند . یعنی از اسرائیل آمده بودند . یکبار مجید آقا را هم گرفتند . هنوز انقلاب پیروز نشده بود .یکی دو کارتن را آقا مهدی قرار بود ببرد تهران، میخواستسوار ماشین بشود حاج آقا گفتند: میترسم این بچه را بگیرند .حاج آقا گفتند: خودم را بگیرند بهتر از این که این بچه را بگیرند . خودشان رفتند و اتفاقا وسط راه ایشان را گرفتند به خاطر همین اعلامیهها و چیزهایی که دستشان بود ایشان را زندان کردند .وقتی ایشان را گرفتند فهمیدیم که دیگه نباید اینها را نگه داریم . من، دخترها، آقا مجید، آقا مهدی اینها را پخش میکردیم . بدون این که فکر کنیم کجا داریم میریزیم . به کی میدهیم . هیچی برای خودمان باقی نماند که حالا اثری باشد . الحمدلله انقلاب پیروز شد .منبع: سایت جامع دفاع مقدس
۹۲/۰۹/۱۳