۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۲:۳۰
شهید فرزاد رستمی
رانندۀ لودرفرزاد رستمی در تاریخ 25 خرداد 1345 در روستای اِرا از توابع شهرستان ساری به دنیا آمد. پدرش حاج آقا علی جان مشهور به گل برار و مادرش سیده شهربانو قادری از افراد مورد احترام فامیل و روستا بودند. فرزاد پس از عضویت در جهاد سازندگی سرانجام در تاریخ 15 مرداد 1366 در عملیات نصر7[1] به شهادت رسید. پیکر این شهید والامقام پس از تشیع با شکوه در جوار دیگر شهیدان روستای شهیدپرور ارا به خاک سپرده شد. اکنون برداران شهید، نیکزاد، کربلایی پرویز، احمد و محمد همراه داماد خانواده آقای قادری و فرزندان آنها در بزرگداشت مراسم سالیانۀ شهدای روستا خدمت میکنند.
زندگی نامه*****ما روستای اِرا زندگی میکردیم. زندگی توی روستا، آن سالها مشکلات و صفای خودش را داشت. باید همه کار میکردیم تا چرخ زندگیمان بچرخد. هیچ کس نمیتوانست کار نکند و گرنه چرخ زندگی لنگ میشد. پدرم شش پسر داشت ولی از موقعی که فرزاد قد کشید، بیش از همۀ ما روی او حساب باز کرده بود. بعدها در عمل هم ثابت شد که فرزاد بیش از ما قابل اعتماد بود.من روستای دروار دامغان دورۀ دبیرستان را طی میکرد فرزاد هم برای تحصیل در دورۀ راهنمایی به آنجا آمد. درسش را خوب میخواند و رفتارش هم حرف نداشت. همه دوستش داشتند. من هم بیش از دیگران. نگفته ظرفها را میشست، خانه را تمیز و مرتب میکرد و مثل اینکه گرم نگاه داشتن کرسی هیزمی شده بود وظیفهاش.زندگی خوب پیش میرفت که پدرمان مریض شد. گاو و گوسفندهایمان نیاز به نگهداری داشتند و کار زراعت و باغ هم میبایست پیش میرفت. با آنکه من چهار سال بزرگتر بودم او اصرار کرد که به ارا برگردد و عصای دست بابا شود. او به خانه برگشت و دو سالی را که پدر بیمار شدید بود، شده بود مرد خانه.سال 1364 با هم جنوب بودیم. من گردان موسیبن جعفر(ع) بودم و او دیدهبان لشکر17. گاهی به دیدن ما میآمد و برایمان از خط تعریف میکرد. ما توی پادگان انرژی اتمی بودیم و او توی خط. یکبار که به دیدنم آمده بود، خیلی گرفته بود. علتش را پرسیدم. گفت:« هواپیماهای دشمن چنان وحشتناک خط ما را بمباران کردند که مجبور شدیم پیکرهای دوستانمان را از اطراف جمع کنیم.» با همین اوضاع و احوال نیز دوستدار خط مقدم بود. دو سال سربازیاش که تمام شد، رفت جهاد سازندگی. جهاد را به خاطر جبههاش بیشتر دوست داشت. اینکه میگویند خداوند شهدا را گلچین میکند راست میگویند. من این موضوع را در انتخاب فرزاد دیدم. نمیدانم از کدام بعد اخلاقی او تعریف کنم. من مسئول تعاون تیپ 12 قائم(عج) استان سمنان بودم. روزی که رفتم ساکش را تحویل بگیرم، اشکم سرازیر شد. کت و شلوار اتو کشیدهاش داخل روزنامه طوری قرار داده شده بود که چُروک نشود. او تمام عمرش تمیز و مرتب بود. بعد از کار روزانه به سر و وضع خودش میرسید. مصداق فرمایش معصومین بود که پیرو آنها تمیز و مرتب است. توی جبهه هم دقیق بود. از ژولیدگی و کثیفی بیزار بود. آلان که فکر میکنم بوی جاننواز عطرش مرا تا آن سالها میبرد.در آخرین دفعه وقتی مأموریتش تمام میشود، مهندس عمو زاده، فرماندۀ گردان امام حسین(ع) از او میخواهد چند روز بیشتر در منطقه باقی بماند و همچنان در زدن خاکریز کمک کند. او که خود واقف به اهمیت آن خاکریز بود از این مأموریت استقبال میکند.در روز حادثه با لودر مشغول زدن خاکریز بود که هدف ترکشهای خمپارۀ دشمن قرار گرفت. او را با بالگرد به پشت جبهه منتقل کردند. خبر که به من رسید جویای احوالش شدم. همه اظهار بیاطلاعی میکردند. به بیمارستانهایی که احتمال میدادم او را به آنجا برده باشند تماس گرفتم.پس از چند روز جستجو شمارۀ پلاکش را گیر آوردم و از این طریق توانستم پیکر بیجانش را در سرد خانۀ تبریز پیدا کنم.پرویز رستمی برادر شهید
۹۲/۰۹/۲۵