شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

۳۰ دی ۹۲ ، ۰۲:۳۰

شهید عباس صابری

ا و با روحیه و ایمانی عالی همه کارها را فقط برای رضای خدا انجام می داد و دوست نداشت کسی از کارهایش باخبر شود . او با توجه به حضور در میدانهای نبرد توانست دیپلم ریاضی را با موفقیت دریافت کند . در طول مدت جنگ در عملیاتهای کربلا5 ،بیت المقدس2،4،7وتک عراق در ابوغریب با عنوان بسیجی با سمت تخریبچی و بی سیم چی شرکت داشت و بعد از جنگ نیز در عملیاتهای برون مرزی ، بحران خلیج فارس حضور داشت و دچار موج گرفتگی شد.  عباس با عضویت در کمیته جستجوی مفقودین مامور در گروه تفحص لشگر27 در سمت مسئول تخریب همیشه در جستجوی شهداء، چون عاشقی دلسوخته در تمنای شهادت بارها روانه بیابانهای قلاویزان، فکه، طلائیه و شملچه شد تا محبت الهی را در دل خود به جایی برساند که به وصال حضرت دوست دست یابد، او پیوسته دعا می کرد تا به برادر شهیدش«حسن» بپیوندد. عباس که همیشه آرزو داشت در محرم شهید شود، سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با 5/3/1375 برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد و پس از لحظاتی، کربلا لبریز عطر یاس شد، نوبت جانبازی عباس شد و او همچون مولایش ابوالفضل العباس (ع)با دست و پاهای قطع شده و صورتی در داغ شقایق سوخته بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فکه) به وصال حق رسیده و از چشمه شهادت جرعه ای نوشید. و پیکرش درقطعه 40 بهشت زهرا در جوار آن ارواح طیبه مأوا گرفت.خاطراتاردیبهشت ماه سال 1342 عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت . قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد ، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است. دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در 13 سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس (ع) بهبودی کامل یافته بود.راوی:مادر شهیددو خطرکار تفحص را از محور «قلاویزان» ، «فکه»، «شلمچه» و «طلائیه» شروع کرده ، ادامه دادم در این مدت 2 خطر جدی مرا تهدید کرد: یک بار به همراه سرهنگ غلامی و برادران تفحص لشگر مستقر در فکه ، صبح قرار گذاشتیم تا برای ظهر عاشورا که می خواستیم در مقتل شهداء مراسمی برگزار کنیم (منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی) بعد از زیارت عاشورا آنجا را کنترل کرده و سرکشی کنیم. ساعت از 6 گذشت حرکت کردیم. به مقتل شهید آوینی که رسیدیم معبر حالتی پیچ مانند داشت و من خواستم از راه دیگری رفته زودتر برسم . به قول معروف پیچ پیچید، من نپیچیدم در 8 متری ما راننده دستگاه بیل مکانیکی که از بچه های 77 خراسان بود در جایش روی زمین نشست و تکان هم نمی خورد پرسیدم: قضیه چیست؟! گفت: آرام پایت را از روی زمین بردار و اصلاً آن را نچرخان. وقتی پایم را برداشتم یک مین والمری که کلاهک آن تکان نخورده و فقط شاخکهایش شکسته بود را دیدم ولی گویا لیاقت نداشتم و یکبار هم هنگامی که در منطقه شلمچه برای بچه های تفحص لشکر ، محور و معبر باز می کردیم در پاسگاه مرزی شلمچه نزدیک کانالی که هر 6 متر به 6 متر یک مین T.X.50 قرار داشت مأمور پاکسازی شدیم من به منطقه آشنایی کافی داشتم یک روز قرار شد نحوه پاکسازی و وضعیت محل بررسی شود زمانی که بیست متر از نقطه شروع معبر دور شدم احساس کردم دومتر به هوا پرت شده به زمین افتادم. وقتی بلند شدم دیدم یکی از همان مینها که به خاطر وزن تقریباً سه کیلویی اش بچه هابه آن مین بطری می گفتند آن طرف تر از من افتاده و بچه ها هم مرا نگاه می کنند گویا پایم به آن خورده و چاشنی اشتعالی آن عمل کرده، ولی چاشنی انفجاری عمل نکرده بود. این دومین خطری بود که به خیر گذشت . سومی چه زمانی خواهد بود[خدا می داند].راوی:خود شهیدهمه چیز دست اوستحضور عباس در جنگ دلم را بی تاب می کرد. یکبار که منزل آمد، خون بالا می آورد، با اصرار او را به بیمارستان امام حسین(ع) بردم. دکتر بعد از معاینه و شستشو گفت: او شیمیایی شده است، خانه شما در منطقه جنگی قرار داشته؟ ازآنجایی که عباس نمی خواست کسی متوجه شود او در جبهه خدمت می کند به همین خاطر آهسته به دکتر گفتم: که ایشان جبهه بوده است . دکتر کنار عباس آمد و گفت: شما جهت معالجه به بیمارستان سپاه برو بعد دوباره می توانی به جبهه بروی اما او قبول نکرد، و گفت: من بیمارستان برو ، نیستم اگر دارو و درمانی دارید، بدهید وگرنه ... چند روز بعد خوب شد و دوباره راهی جبهه گشت . اما هر لحظه منتظر خبری تأسف بار بودم، ناراحتی در چهره ام غوغا می کرد ولی عباس با آرامشی دست نیافتنی می‌خندید . یکبار که لباسهایش را از جبهه آورد وقتی آن ها را می شستم ، دیدم پیراهنش سوراخ سوراخ و پایین شلوارش هم پاره شده ، در فکر و خیال این بودم که خودش آسیبی ندیده باشد که عباس آمد و گفت: مامان ببین! با اینکه پیراهن و شلوارم اینطور شده ولی [من سالمم] اگر خدا بخواهد چیزی نمی شود و همه چیز دست اوست.راوی:مادر شهیدبرات شهادتدر عالم خواب دیدم که یک عده از بسیجی های آشنا پشت در ورودی مسجد جامع نارمک تهران جمع شده التماس می کنند که داخل مسجد شوند. ولی اجازه نمی دادند، من و چند نفر از بچه های تفحص وارد مسجد شده، پشت سر امام جماعت نماز خواندیم، سپس پشت سرم را نگاه کرده ، دیدم بقیه نیروهای تفحص هم هستند، پرسیدم: شما هم آمدید؟ گفتند: بله، بالاخره اجازه ورود دادند. آنجا برگه هایی را امضاء می کردند [وشاید] برای شهادت تأییدشان می کردند. یکبار هم خواب دیدم: سید سجاد به من گفت: عباس تو در فکه شهید می شوی . وقتی وارد محور فکه شدم، کتاب حماسه قلاویزان را دیدم با ناراحتی و برای متوجه شدن تعبیر خوابم به آن کتاب تفعلی زدم واین شعر آمد: شهادت تو را خلعتی تازه دادتو از سمت خورشید می آمدیراوی:خود شهیداستقبال شهادتیک روز قبل از آخرین سفرش دست هایش را حنا گذاشت و گفت: حنای آخر است مقداری از آن را روی دست راست و مقداری روی دست چپش قرار داد و گفت : یکی برای حضرت علی اکبر(ع)، دیگری هم مال حضرت قاسم(ع)،‌ قرار بود آن سال محرم در تهران بماند و نوحه بخواند اما آن روز یکباره از خواب بلند شد، بعد از اقامه نماز ، ساکش را بست، گفت: دیشب خواب دیدم سیدی به من گفت: عباس بیا به فکه ، قرارمان آنجاست. و خداحافظی کرد و رفت دوستش برایمان اینطور تعریف کرد که «در مقر در حال استراحت بودم که عباس وارد سنگر شد و مرا بیدار کرده گفت: بلند شو، بلند شو، امروز وقت خواب نیست بنشینید تا همدیگر را بیشتر ببینیم. نماز ظهر را خوانده ، ناهار را صرف کردیم عباس دوباره آمد و برای کار با بیل داوطلب خواست از آنجایی که من کار با بیل مکانیکی را می دانستم داوطلب شدم اما او 2 تا بیل دستی برداشت و با آمبولانس نزدیک میدان مین منتهی به کانال پیاده شدیم او می دانست که پیکر بسیاری از رزمنده ها آنجاست با ذکر بسم الله وارد شدیم، برای لحظاتی وارد معبر گشته بعد از عبور از محل شهادت شهیدان «شاهدی و غلامی» (1)عباس به من گفت : تو بنشین اینجا تا من وضعیت را بررسی کرده برگردم من هم اصراری برای رفتن نکردم بعد از 10 دقیقه ناگهان با صدای انفجار از جایم بلند شده او را صدا کردم، بچه ها با شنیدن صدای انفجار با آمبولانس به محل آمدند، عباس با دست و پایی قطع شده در حالت نیم خیز روی زمین افتاده بود دیگر تاب ایستادن نداشتم ولی باید صبر می کردیم نیروی تخریب چی برسد سپس بسم‌الله گویان وارد میدان شدیم او با صورتی سوخته و بدنی پر از ترکش و مالامال از درد دندانهایش را بهم می فشرد و چون شقایقی سوخته هنوز زنده بود، سریع سرم وصل شد او را به پشت گرفته به سمت آمبولانس حرکت کردیم. راه دور و جاده ای پر از چاله و دست انداز ما را یاری نمی کرد تا سریعتر به بیمارستان برویم وقتی به بیمارستان مجهزی رسیدیم عباس با اقتدا به مولایش ابوالفضل العباس(ع) روحش و جسمش آسمانی شد و فکه در هفتم محرم الحرام مصادف با 3/5/1375 دوباره عاشورای حسینی را به ماتم نشست و عباس به آرزوی دیرینه اش که شهادت در دهه اول ماه محرم بود، رسید. 1) در زمستان سال 1374 شهید شدندراوی:مادر شهید امیر جهروتیفکه دیگه جای من نیستیکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری» هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، ذست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد. بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت: فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .راوی: مجید پازوکیوصیت نامه:راضی نیستم آنان که با امام (ره) رهبر و انقلاب اهلیت ندارند در مجلس تشییع و ختم ما حضور یابند راضی نیستم کسی که نماز نمی خواند به مجالس ما بیاید.دستنوشته:آخر پس[چه وقت] این شمع، مار ا به جمع پروانه های سوخته خود راه خواهد داد، این موانع [چه زمانی] برداشته خواهند شد. این ندا[چه هنگام] در گوش من خوانده خواهد شد که ای عباس! موقع وصال فرا رسیده. وای چه خوب ، چه زیباست کاش خود آقا این ندا را به من بدهد، چه خوب است به دست آقا امام زمان(عج) جرعه ای از چشمه زلال کوی حسینی بنوشم و حسینی بمیرم... دشمن خیال می کرد می توان سیر تاریخ را تغییر داد و از مکر شیطان و شر آن در امان بود. حاکمیت شیطان در محدوده ضعف و ترس انسانهاست و اگر می خواهی از علائق دنیوی خارج شوی نباید بترسی و این چنین بود شناسنامه مردان جبهه که در آن دشتها جان خود را فدای حقیقت ازلی کردند... خداوندا! بهشت را دوست داریم و چون حسین(ع) و ائمه در آن ساکنند حاضریم جهنمی با شیم ولی عشق به راه حسین (ع) را از ما نگیر خدایا چه می شد حاجت مرا روز تاسوعا و عاشورا و یا بالاخره ایام دهه اول محرم برآورده می فرمودی، عشق من این است که در محرم شهید شوم، ... خوش به حالتان شهداء، خوش به حالتان که سرنوشتتان معلوم شد،‌ اما ما جا مانده از قافله شما هنوز در تلاش برای رسیدن به آن قافله هستیم و انشاءالله که خداوند برگه عروج مرا امضاء خواهد کرد. ای شهدا! شما مرا به فکه دعوت کردید ولی اکنون ندایی نمی آید که بگوید: عباس بیا، بیا، بیا،‌ با هم برویم بیا تا تو هم حسینی شوی. باور کنید روز و شب خوابیده و نشسته و ایستاده و در همه حال زیارت عاشورا را می‌خوانم مبادا این روزها از دستمان برود و حسرت روزهای رفته در دلمان بماند،ای برادران! غروب بهشت زهرا(س) انسان پاک دل را به یاد خیلی چیزها می اندازد، حداقل هفته‌ای یکبار به این مکان مقدس بیائید . عجب صفایی دارد...کارهای خود را با یاد و نام خداوند و معصومین و شهدا شروع کنید. امید رهبر بعد از خدا به شما است سلام همه شما را به شهداء و امام می رسانم. ای پاهایم چه وقت ایستادن است، سبقت ، پیشه کنید که دنیا با همه مظاهرش میدان مسابقه است ، مسابقه انسانیت و محبت. مبادا از هر بادی مانند خسی از جا کنده شوید. استوار باشید مثل کوه و صبور باشید که خداوند به شما قوت خواهد داد. ای دستهایم توان بگیرید وقت ایستادن نیست.رضای خداپدر و مادرم،می دانم که8 سال است داغ فراق حسن را بر سینه دارید،خداوند صبر به شما عنایت فرماید تا بتوانید با این وضع زمانه بسازید و می دانم که برایتان سخت است ولی از عشق درونی ام نسبت به شهادت ناراحت نشوید از هر بسیجی بپرسید چه آرزوی دارید؟ جوابی جز آرزوی شهادت در راه رضای خداوند را نخواهد شنید.امید در نا امیدیبا دلی سوخته و با قلبی شکسته از زندگی دست کشیدم و از سال1363 در بسیج مسجد جامع نارمک شروع به فعالیت نمودم و بعد به فکرم افتاد که به جبهه بروم و این رازی شد بین من و معبود و وقتی فرصت دست داد، این راز را با برادر شهید، امین اسلام پناه در میان گذاشتم و او به من قول داد و گفت: صبر کن، من این دفعه بروم و برگردم،تو را هم با خودم می برم. ولی ای عزیزان: برادر شهید اسلام پناه رفت و بار سفر خود را بست و در عملیات والفجر8 جاودانه شد و دیگر برنگشت، او عشق خدارا خرید و راه خود را دریافت. و به درجه بلند و رفیع شهادت نائل گشت و من ماندم و از آن پس نا امید شدم.روزی از یکی شنیدم که می گفت خدا آرزوی همه را برآورده می کند و هر که با دلشکستگی از خدا هر چه بخواهد به او خواهد داد،به شرط آنکه نماز حاجات بخواند و استغفار کند و سوره حشر را بعد از نماز ظهر و عصر هر روز یک مرتبه در طی چهل روز بخواند(البته با عقیده پاک). باور کنید ای هموطنان عزیز، این حقیقتی است باور نکردنی که بعد از آن من این سوره را خواندم و چند روز هم با دل شکسته نماز غفیله را خواندم. خودم هم متوجه نشدم که چگونه کارم برای جبهه رفتن درست شد.بخشودگی گناهان و یا صبربارالها. قسم به صبر و بردباری حضرت زهرا (س)، قسم به صبر بزرگی که علی(ع) در مقابل آن همه ظلم داشت، قسم به صبرزینب(س)که شجاعانه با کوفیان نامرد مبارزه کرد. قسم به آن صبری که تو داری و صبر تو بالای همه صبرهاست. صبر ما را قوی گردان و گناهان ما را ببخش و بیامرز و حاجات ما را برآورده ساز و بسیجیان را که خالصا تو را ستایش می کنند یاور باش و به موقع و به مصلحت خودت،ما را به وصالت برسان.خدایا این خواسته ها را قبول کن،چون نیتی جز نیت رضای تو ندارم و حال،دستهایم را با چشمانی اشک آلود، بالا می گیریم: ((ربنا تقبل منا انک السمیعُ العلیم)) پروردگارا از ما بپذیر، تو شنوا و دانایی.حقیقت...آری برادران. حقیقت را آقا امام زمان(عج) بعدا روشن خواهد کرد غصه نخورید... ولی چقدر خوب است که انسان زودتر به این حقیقت برسد.دعوت حقپدر و مادر!باوقار و با صلابت عزاداری کنید و از من راضی باشید، عکس مرا با برادرم حسن کنار هم داخل در حجله دامادی بگذارید و بگوئید عباس همان عباس صابری است که آنقدر آرزوی وصال داشت و بالاخره محبت خود را به حضرت حق تا جائی رساند که به وصال حق رسید و از چشمه پر فیض شهادت جرعه ای نوشید و دعوت حق را لبیک گفته و از این دنیای فانی رخت بربست و به جایگاه ابدی شتافت آری این فکرها دائما از ذهن بنده می گذرد. آیا روزی هم فرا می رسد که مراسم خوب و با شکوه را برای من هم بگیرند و رفقا دور جنازه من جمع شده و با حالتی شادمان بگویند خوش به حالت که رفتی و وصیت نامه و خاطرات مرا برای جمع بخوانند.دعوت یار...روزها سپری می شود و هنوز از دعوتنامه یار،خبری نیست.گویا شهدا نیز سر به سر ما می گذارند و دست بیعت ما را نمی پذیرند ولی نه. انگار این مائیم که معرفت خود را نسبت به خدا و شهیدان خدا از دست داده ایم.حاجتخدایا چه می شد حاجت مرا روز تاسوعا،یا عاشورا و یا بالاخره ایام دهه اول محرم برآورده می فرمودی.دین و ایمانعزیزان. دین و ایمان خود را به بهای اندکی نفروشید و خود را با مشکلات وفق دهید که تلخی های دنیا شیرینی های آخرت است،چه بهتر که آدم در راه خدمت به مملکت و دین اسلام و خانواده شهدا از دنیا برود.درس عشقمادرم. به شما عرض می کنم،عشق من این است که در محرم شهید شوم،ای مادرم،سختی ای که آل محمد(ع) کشیده،هیچ یک از مسلمانان و شیعیان مولا علی(ع) نکشیده اند، حال از شهادت من غمگین مباش. آنهائی که تو را افسرده می کنند، بدان که حسد می برند به مقام ما. خوشحال باش و از ام البنین و حضرت فاطمه(س) پیروی کن. تو مرا از خدا و حضرت ابوالفضل(ع) گرفته ای و این امانت را خوب نگهداری کرده ای، اصلا روحیه شهادت طلبی را تو در من ایجاد نموده ای، تو مادری هستی که زحمات تو را من هیچ موقع فراموش نمی کنم. تو مرا رزمنده راه خدا و اسلام پرورانده ای، نه تنها تو،بلکه پدر مهربان و خوب و فداکارم که شب و روز برای ما زحمت می کشید. من شرمنده هر دوی شما و خواهران و برادرم هستم. حسن که راه خودش را پیدا کرد و رفت. و شیر حلال تو و نان حلال بابا بود که درس عشق را به او و من آموخت.رب اغفرلی ولاخی و ادخلنا فی رحمتک انک انت ارحم الراحمین.پروردگارا من و برادرم را بیامرز و ما را در رحمت خود داخل کن.مناجاتالهی! همه گرمی ها بی محبت تو سرد است و همه نعمتها بی لطف تو درد است.الهی! دلی ده که شوق طاقت فزون کند و توفیق طاعتی ده که به بهشت رهنمون سازد.الهی! مخلصان به محبت تو می نازند و مشتاقان به سوی تو می تازند کار ایشان تو ساز که دیگران نسازند.الهی! غم ها با یاد تو سرور است و شادی ها بی یاد تو غرور است.الهی.((انت ولینا فاغفرلنا و انت خیر الغافرین)) تو ولی مائی پس ما را بیامرز و بر ما رحم کن و تو بهترین آمرزندگانی. حالم خیلی درهم و ناجور است، از فراق یار می نالم و با خدای خود دائما سخن می گویم و رازدل رااز رفقای خود پنهان می کنم. آری با خدای خود سخن گفتن خیلی بهتر است.آیا اصلا" خداوند مرا شهید خواهد کرد؟ آیا این مطلب را خانواده ام خواهند خواند؟ آیا نیت مرا جز خدا کسی می داند؟ آیا به درد دل بسیجی ها کسی گوش خواهد کرد؟ آیا ترس های بیهوده از دل من بیرون خواهند رفت؟ آیا رفقایم مرا می بخشند؟... خداوندا. به کرمت مرا یاری کن و ببخش.عاشق ابدیآیا قضیه لیلی و مجنون را خوانده اید؟ آیا قضیه خسرو و شیرین را شنیده اید؟ آیا از عشق خدائی چیزی می دانید؟ عشق های دنیوی گذرا است ولی وقتی انسان عاشق کسی می شود که می داند ابدی است، چنان محبتی در دلش ایجاد می شود که می تواند آدمی را به سر منزل مقصود برساند.دلشکستهای خدا. اگر چه فرمانبردار خوبی نیستم ولی حتی یک دفعه هم از کارهای ناپسند من به غضب نیامدی، شاید هم به خاطر برادر شهیدم حسن صابری مرا بخشیدی و او را شفیع من قرار دادی، اما ای خدا! مگر نفرموده ای که ،دلشکسته را زودتر از آنچه فکرش را بکند جوابش می دهم؟ پس چرا به من جوابی ندادی؟ بارالها. تو تنها یار و مددکار من هستی، اگر تو جواب این دلشکسته را ندهی پس پیش چه کسی بروم؟ تویی تنها امیدم.حیات ابدیبارالها. تو می دانی ما چقدر به فکر آن لحظه روحانی هستیم، خدایا. پس کی خواهد رسید؟ آن لحظه ای که پرونده ما بسته شده و با دلی آرام دست از این حیات فانی بشوئیم و به حیات ابدی برسیم. خوش به حالتان شهدا، خوش به حالتان شهدا، خوش به حالتان که سرنوشتتان معلوم شد، اما ما جا مانده از غافله شما هنوز در حال تلاش برای رسیدن به آن غافله هستیم و انشاءالله که خداوند برگه عروج مرا هم امضاء خواهد کرد.عهد نامهای شلمچه. درب های واقعی را باز کن یکی از آن شهیدانت را صدا کن تا با ما سخن بگوید و ما با او عهدنامه ببندیم و دست دوستی، به شهدای شلمچه بدهیم.ای شلمچه، ای که زمین تو با خون شهدای اسلام غسل داده شده است و گام های استوار شهیدان، زمین تو را در برابر زخم های توپ و خمپاره دون، استوار و مقاوم ساخته است.پس قدر خودت را خوب بدان و از ورود انسانهای ناپاک به سرزمین مطهرت جلوگیری کن.دلتنگیبارالها. من برای فرار از زیر بار مسئولیت، خواهان وصال تو نیستم عشق به وصال چیزی دیگر است و تا کسی دچار نشود نمی فهمد. منظور من از این سخن کفر نیست ولی بعضی مواقع نا امید می شوم از رفتارهای قبلی خودم که پدر و مادرم را خیلی اذیت کرده ام شاید یک تنبیه روحی هست. ولی مطمئن هستم که تو آنقدر خوبی که اگر من آرزوی وصالت را نمی کردم باز هم به وسیله های گوناگون مرا به سمت خود می کشیدی، چکار کنم دلم واقعا برای برادرم حسن تنگ شده، دلم برای محمدرضا و بقیه بچه های مسجد جامع(سعید اسکندری،...) تنگ می شود و عجیب هوای آنها به سرم زده، چکار کنم آیا عاشقی خلاف است؟شایسته ترین انتخابدیگر چه باید کرد که این راه، شایسته ترین راهی است که می توانم انتخاب کنم بارالها تو می دانی که در درون قلب و روح من چه می گذرد و هدف از نوشتن این مطالب چیست؟ بارالها. چه کنم که قلم را یاری نوشتن نیست. باید این تنبیه را برای خودم در نظر می گرفتم که اینقدر رو سیاه و فقیر در دین نباشم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۳۰

نظرات  (۱)

سلامممممممم....
وب زیبایی دارین....
با یه پست اپم...
خوش حال میشم به عنوان یک مسلمان و مهتر یک انسان بودن نظرتون بذارین...
پاسخ:
باسلام وقت بخیر...! ممنون از نظرتون حتما از وب تان بازدید می کنم! با تشکر! مدیر وبلاگ "شهدا شرمنده ایم..." علی حاضری!