بحبوحه عملیات کربلای پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را میدیدم و دلم حالی به حالی میشد. خدا خدا میکردم زودتر زمان حرکت برسد و به عملیات برویم.تویوتا وانتها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جادهای خاکی مثل ماری قهوهای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فکری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی که بچهها تشنه میشوند و آن وقت من در نقش یک منجی با آب خنک و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان کنم و حسابی برای خودم دعا و ثواب بخرم.سه تا بطری انداختم توی کولهپشتی. بعد دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو که رفتیم. حالا ما میدویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر میشد و ترکشهایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را میشکافتند و میرفتند. بین راه چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان کن.در همین فکر بودم که رسیدیم به خط مقدم. یکهو خمپاره پدر نامردی در نزدیکی، درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظهای بعد احساس کردم که مایعی خنک کمر و پاهایم را خیس میکند. شنیده بودم که خون گرم است، گیرم آدم اول که مجروح میشود، چون داغ است درد را متوجه نمیشود. داشتم پیش خودم حساب و کتاب میکردم که مجروح شدهام و الآن است که درد بیپدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... .در همین احوالات فرماندهمان زد به شانهام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد که چیزی نیست از آن بترسم!پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردهای؟ و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد.ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لکه بزرگی شکل گرفته و از آن آب چکه میکند. حالا من همانطور با پاهای باز ایستاده بودم و بچهها هر و کر کنان از کنارم میگذشتند و هر کدام تیکهای بار میکردند:بنازم این دل و جرئت را!ـ لامصب چشمه راه انداخته!ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کولهپشتیام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدر نامردی، کوله و بطریهای آب معدنی را دریده و آب افتاده و از کمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم که در پاسخ متلکها و مزههایی که بچهها میپرانند، چه بگویم و این لکه ننگ را چه طور پاک کنم.داوود امیریان