شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

شهدا شرمنده ایم...

زندگی نامه شهدا

۱۸۲ مطلب با موضوع «شهیدان» ثبت شده است

بحبوحه عملیات کربلای‌ پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را می‌دیدم و دلم حالی به حالی می‌شد. خدا خدا می‌کردم زودتر زمان حرکت برسد و به عملیات برویم.تویوتا وانت‌ها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جاده‌ای خاکی مثل ماری قهوه‌ای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فکری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی که بچه‌ها تشنه می‌شوند و آن وقت من در نقش یک منجی با آب خنک و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان کنم و حسابی برای خودم دعا و ثواب بخرم.سه تا بطری انداختم توی کوله‌پشتی. بعد دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو که رفتیم. حالا ما می‌دویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر می‌شد و ترکش‌هایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را می‌شکافتند و می‌رفتند. بین راه چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان کن.در همین فکر بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک‌هو خمپاره پدر نامردی در نزدیکی، درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظه‌ای بعد احساس کردم که مایعی خنک کمر و پاهایم را خیس می‌کند. شنیده بودم که خون گرم است، گیرم آدم اول که مجروح می‌شود، چون داغ است درد را متوجه نمی‌شود. داشتم پیش خودم حساب و کتاب می‌کردم که مجروح شده‌ام و الآن است که درد بی‌پدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... .در همین احوالات فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد که چیزی نیست از آن بترسم!پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: کدام درد؟ چرا خودت را خیس کرده‌ای؟ و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد.ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لکه بزرگی شکل گرفته و از آن آب چکه می‌کند. حالا من همان‌طور با پاهای باز ایستاده بودم و بچه‌ها هر و کر کنان از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بار می‌کردند:بنازم این دل و جرئت را!ـ لامصب چشمه راه انداخته!ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کوله‌پشتی‌ام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدر نامردی، کوله و بطری‌های آب معدنی را دریده و آب افتاده و از کمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم که در پاسخ متلک‌ها و مزه‌هایی که بچه‌ها می‌پرانند، چه بگویم و این لکه ننگ را چه طور پاک کنم.داوود امیریان
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۶:۳۹
علی حاضری
بحبوحه عملیات کربلای‌ پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را می‌دیدم و دلم حالی به حالی می‌شد. خدا خدا می‌کردم زودتر زمان حرکت برسد و به عملیات برویم.تویوتا وانت‌ها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جاده‌ای خاکی مثل ماری قهوه‌ای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فکری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی که بچه‌ها تشنه می‌شوند و آن وقت من در نقش یک منجی با آب خنک و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان کنم و حسابی برای خودم دعا و ثواب بخرم.سه تا بطری انداختم توی کوله‌پشتی. بعد دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو که رفتیم. حالا ما می‌دویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر می‌شد و ترکش‌هایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را می‌شکافتند و می‌رفتند. بین راه چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان کن.در همین فکر بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک‌هو خمپاره پدر نامردی در نزدیکی، درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظه‌ای بعد احساس کردم که مایعی خنک کمر و پاهایم را خیس می‌کند. شنیده بودم که خون گرم است، گیرم آدم اول که مجروح می‌شود، چون داغ است درد را متوجه نمی‌شود. داشتم پیش خودم حساب و کتاب می‌کردم که مجروح شده‌ام و الآن است که درد بی‌پدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... .در همین احوالات فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد که چیزی نیست از آن بترسم!پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: کدام درد؟ چرا خودت را خیس کرده‌ای؟ و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد.ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لکه بزرگی شکل گرفته و از آن آب چکه می‌کند. حالا من همان‌طور با پاهای باز ایستاده بودم و بچه‌ها هر و کر کنان از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بار می‌کردند:بنازم این دل و جرئت را!ـ لامصب چشمه راه انداخته!ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کوله‌پشتی‌ام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدر نامردی، کوله و بطری‌های آب معدنی را دریده و آب افتاده و از کمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم که در پاسخ متلک‌ها و مزه‌هایی که بچه‌ها می‌پرانند، چه بگویم و این لکه ننگ را چه طور پاک کنم.داوود امیریان
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۱۶:۳۹
علی حاضری
گمنامی او به گونه ای دیگر بود. او در غربت عجیبی به شهادت رسید.  پیکرهای شهدای عملیّات والفجر۹ به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسّط خانواده هایشان تشییع و تدفین شد. امّا هنوز یک شهید مانده! کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده!او از بجستان در خراسان جنوبی اعزام شده، امّا هیچ آدرس یا نشانی ندارد. غربت و گمنامی او خیلی عجیب است. یعنی خانواده او کجا هستند!؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۸
علی حاضری
گمنامی او به گونه ای دیگر بود. او در غربت عجیبی به شهادت رسید.  پیکرهای شهدای عملیّات والفجر۹ به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسّط خانواده هایشان تشییع و تدفین شد. امّا هنوز یک شهید مانده! کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده!او از بجستان در خراسان جنوبی اعزام شده، امّا هیچ آدرس یا نشانی ندارد. غربت و گمنامی او خیلی عجیب است. یعنی خانواده او کجا هستند!؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۸
علی حاضری
شهید رجب غلامی در یکی از روزهای سخت سال 1343 در روستای دهان سوخته از شهر لارستان کابل کشور تحت ستم افغانستان ، در آغوش خانواده‌ای مستضعف از نظر مادی اما غنی از لحاظ معنوی و معرفت دینی ، زیستن آغاز کرد که نام رجب را برای او انتخاب کردند .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۲
علی حاضری
شهید رجب غلامی در یکی از روزهای سخت سال 1343 در روستای دهان سوخته از شهر لارستان کابل کشور تحت ستم افغانستان ، در آغوش خانواده‌ای مستضعف از نظر مادی اما غنی از لحاظ معنوی و معرفت دینی ، زیستن آغاز کرد که نام رجب را برای او انتخاب کردند .
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۸:۲۲
علی حاضری
خاطرات:انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ، می توانید بروید . » تا صبح نماز خواند و دعا کرد و صبح به سپاه رفت ...                                                        
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۱۳
علی حاضری
خاطرات:انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ، می توانید بروید . » تا صبح نماز خواند و دعا کرد و صبح به سپاه رفت ...                                                        
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۱۳
علی حاضری
زندگی نامه:ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید.از آنجا بود که همچون مردان بزرگ ،زندگی را به پیش برد.دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند به اتمام رساند.و در سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل گردد.حضور در هیئت وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.                                                    
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۸
علی حاضری
زندگی نامه:ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود.او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید.از آنجا بود که همچون مردان بزرگ ،زندگی را به پیش برد.دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند به اتمام رساند.و در سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل گردد.حضور در هیئت وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود.در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود.پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.                                                    
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۸
علی حاضری