خوشحال بود! عینک دودی به چشم زده بود و لابه لای مردم شهر قدم برمی داشت. چشم هایش را به هرکجا که دلش می خواست می دواند و خیالش راحت بود که کسی متوجه چشم چرانی اش نیست.... نگاهش را روی تابلو ی گوشه خیابان ایست داد: " لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللطیف الخبیر" عینکش را برداشت ...سرش را به زیر انداخت و راهی شد... * چشم ها او را نمی بینند و او (همه ی) چشم ها را می بیند و خداوند مهربان و آگاه است. انعام 103
۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۴۵