خاطرات:انسیه عبدالعلی زاده ,همسر شهید :به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسیدگی به امور آموزش نیروها از جبهه بازگردانیده بودند ، اما علی که طعم حضور در جبهه را چشیده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همین خاطر از نظر روحی معذب بود . یک روزی می گریست ... . گریه اش از آن گریه های آسمانی بود و به شدت می لرزید و آرام نمی گرفت و گفت : « خواب دیدم در خیابانی که مقر سپاه است با ماشین می روم ولی برگ مأموریت ندارم . در این حین دیدم ، حضرت سوار بر اسب سفید آمدند و شال سبز بر کمر بسته بودند .به من اشاره کردند تا از ماشین پیاده شوم . حضرت برگ کاغذی به دستم دادند و فرمودند : این برگ مأموریت شماست ، می توانید بروید . » تا صبح نماز خواند و دعا کرد و صبح به سپاه رفت ...